شماره ٧٥: مرگ بر بالين وجانان غافل است

مرگ بر بالين وجانان غافل است
جان بدين سختي سپردن مشکل است
سينه ام مجروح و زخمم کاري است
حسرتم جانکاه و دردم قاتل است
هر که داند لذت شمشير دوست
بر هلاک خويشتن مستعجل است
شربت مرگ از براي عاشقان
صحت کامل، شفاي عاجل است
از کمند عشق نتوان شد خلاص
جهد من بي جا و سعي ام باطل است
عشق طغيانش به حدي شد که جان
در ميان ما و جانان حايل است
خاک کوي دوست دامن گير ماست
وين کسي داند که پايش در گل است
کس به مقصد کي رسد از سعي خويش
کوشش ما سر به سر بي حاصل است
جان نثار مقدمش کردم، بلي
تحفه ناقابلان ناقابل است
عاشق آرامي ندارد ورنه يار
مونس جان است و آرام دل است
قاتلي دارم فروغي کز غرور
خود به خون بي گناهان قايل است