شماره ٦٣: يک اشارت و تو بر قتل جهان بسيار است

يک اشارت و تو بر قتل جهان بسيار است
در کميني که تويي تير و کمان بيکار است
من و اوصاف تو تا شغل قلم تحرير است
من و تحسين تو تا کار زبان گفتار است
بر سيمين تو را از زر خالص ننگ است
رخ رخشان تو را از مه تابان عار است
عاشق روي تو از سر چمن دلتنگ است
ساکن کوي تو از باغ جنان بيزار است
کافر عشقم اگر از پي تسبيح روم
تا به دستم ز سر زلف بتان زنار است
سر ما و قدم مغبچه باده فروش
تا ز ميناي مي و دير مغان آثار است
روشنت گردد اگر خال و خطش را بيني
که چرا روز فراق و شب هجران تار است
قيمت خاطر مجموع فروغي داند
که از آن زلف پراکنده پريشان کار است