شماره ٦٠: دي در ميان مستي خنجر کشيده برخاست

دي در ميان مستي خنجر کشيده برخاست
وز ما بجز محبت جرمي نديده برخاست
چشم سياه مستش آيا چه ديده باشد
کز کوي تيره بختان مي ناچشيده برخاست
هم بر هواي بامش مرغ پريده بنشست
هم بر اميد دامش صيد رميده برخاست
دوش از رخش نسيمي بگذشت سوي گلشن
گل از فراز گلبن برقع دريده برخاست
هر بي خبر که خنديد بر حسرت زليخا
آخر ز بزم يوسف کف را بريده برخاست
صيد دل حريصم از شوق تير ديگر
از صيدگاه خونين در خون تپيده برخاست
دوشينه ماه نو را ديدم به روي ماهي
کز بهر پاي بوسش چرخ خميده برخاست
هر نيم شب که کردم يادي از آن بناگوش
از مشرق اميدم صبح دميده برخاست
من بي رخش فروغي آفاق را نديدم
برخاست تا ز چشمم، نورم ز ديده برخاست