شماره ٥٩: بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست

بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست
کار من دل سوخته را ساخته برخاست
ماهي است چو با طلعت افروخته بنشست
سروي است چو با قامت افراخته برخاست
پيداست ز باليدن بالاي بلندش
کز بهر هلاک من دلباخته برخاست
چشمش پي خون ريختن مردم هشيار
مستي است که با تيغ ستم آخته برخاست
افسوس که از انجمن آن ماه سيه چشم
ما را همه ناديده و نشناخته برخاست
آن ترک نوازنده به سرحلقه عشاق
کز خاک درش با تن نگداخته برخاست
تا سايه شمشاد تو افتاد به بستان
بر سرو سهي دود دل فاخته برخاست
خنديد به آيينه خورشيد فروغي
تا صفحه دل از همه پرداخته برخاست