شماره ٥٧: هر گه که آن خسرو زرين کمر از جا برخاست

هر گه که آن خسرو زرين کمر از جا برخاست
آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست
گر بساط مي و معشوق نباشد به ميان
به چه اميد توان هر سحر از جا بر خاست
مگر آن سرو خرامنده به رفتار آمد
که بسي ديده حسرت نگر از جا برخاست
چشم مخمور وي از مستي مي شد هشيار
ساقي مردم صاحب نظر از جا بر خاست
شور شيرين نه همين تارک فرهاد شکافت
که پسر از پي قتل پدراز جا بر خاست
بي دلان را خبري از دل غارت زده نيست
که صف غمزه او بي خبر از جا برخاست
ماه با طلعت او بيهده سر زد ز افق
سرو با قامت او بي ثمر از جا بر خاست
دوش در خواب خوش آشوب قيامت ديدم
صبح دم قامت آن سيم تر از جا بر خاست
حرفي از مرهم ياقوت لبش مي گفتم
يک جهان خسته خونين جگر از جا بر خاست
با خيال لب شيرين شکر گفتارش
هر چه کشتم به زمين نيشکر از جا بر خاست
آن قدر خون مرا ريخت صف مژگانش
که به خون خواهي من چشم تر از جا بر خاست
همسري خواستم از بهر سهي قامت دوست
علم خسرو انجم حشر از جا بر خاست
ناصرالدين شه منصور که با رايت او
آيت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاست
تا از آن لعل گهر بار فروغي دم زد
بي خريداري نظمش گهر از جا بر خاست