شماره ٤٩: اي کاش جان بخواهد معشوق جاني ما

اي کاش جان بخواهد معشوق جاني ما
تا مدعي بميرد از جان فشاني ما
گر در ميان نباشد پاي وصال جانان
مردن چه فرق دارد با زندگاني ما
ترک حيات گفتيم کام از لبش گرفتيم
الحق که جاي رشک است بر کامراني ما
سوداي او گزيديم جنس غمش خريديم
يا رب زيان مبادا در بي زياني ما
در عالم محبت الفت بهم گرفته
نامهرباني او با مهرباني ما
در عين بي زباني با او به گفتگوييم
کيفيت غريبي است در بي زباني ما
صد ره ز ناتواني در پايش اوفتاديم
تا چشم رحمت افکند بر ناتواني ما
تا بي نشان نگشتيم از وي نشان نجستيم
غافل خبر ندارد از بي نشاني ما
اول نظر دريديم پيراهن صبوري
آخر شد آشکارا راز نهاني ما
تا وصف صورتش را در نامه ثبت کرديم
مانند اهل دانش پيش معاني ما
تدبيرها نموديم در عاشقي فروغي
کاري نيامد آخر از کارداني ما