شماره ٤٤: آمد به جلوه شاهد بالا بلند ما

آمد به جلوه شاهد بالا بلند ما
آماده شد بلاي دل دردمند ما
ما مهر از آن پسر سر مويي نمي بريم
برند اگر به خنجر کين بندبند ما
تا چشم خود به دوره ساقي گشاده ايم
دور زمانه چشم ببست از گزند ما
گفتم که نوش داروي عشاق خسته چيست
گفتا تبسمي ز لب نوش خند ما
شيرين لبان به خون دل خود تپيده اند
در صيدگاه خسرو گل گون سمند ما
تسبيح شيخ حلقه زنار مي شود
گر جلوه گر شود بت مشکين کمند ما
يا رب مباد چشم بد آن چشم مست را
کز دست برد هوش دل هوشمند ما
از چشم روزگار ستانيم داد خويش
گر دانه هاي خاک تو گردد سپند ما
بگشا به خنده غنچه ميگون خويش را
تا مدعي خموش نشيند ز پندما
ما را پسند کرده فروغي ز بهر جود
تا شد پسند خاطر مشکل پسند ما