شماره ٤١: نه دست آن که بگيريم زلف ماهي را

نه دست آن که بگيريم زلف ماهي را
نه روز روشني از پي شب سياهي را
فغان که بر در شاهي است دادخواهي ما
که از ستم ندهد داد دادخواهي را
گداي شهرم و بر سر هواي آن دارم
که سر نهم به کف پاي پادشاهي را
ز خسروان ملاحت کجا روا باشد
که در پناه نگيرند بي پناهي را
به راه عشق به حدي است نااميدي من
که نا اميد کند هر اميد گاهي را
چگونه لاف محبت زند نظر بازي
کز آب ديده نشسته ست خاک راهي را
بزير خون محبان که در شريعت عشق
به هيچ حال نخواهم کسي گواهي را
نه من شهيد تو تنها شدم که از هر سو
به خاک ريخته اي خون بي گناهي را
به يک نگاه ز رحمت بکش فروغي را
مکن دريغ ز مشتاق خود نگاهي را