شماره ٢٨: به يک پيمانه با ساقي چنان بستيم پيمان را

به يک پيمانه با ساقي چنان بستيم پيمان را
که تا هستيم بشناسيم از کافر مسلمان را
به کوي مي فروشان با هزاران عيب خوشنودم
که پوشيده ست خاکش عيب هر آلوده دامان را
تکبر با گدايان در ميخانه کمتر کن
که اينجا مور بر هم مي زند تخت سليمان را
تو هم خواهي گريبان چاک زد تا دامن محشر
اگر چون صبح صادق بيني آن چاک گريبان را
نخواهد جمع شد هرگز پريشان حال مشتاقان
مگر وقتي که سازد جمع آن زلف پريشان را
دل و جان نظر بازان همه بر يکديگر دوزد
نهد چون در کمان ابروي جانان تير مژگان را
کجا خواهد نهادن پاي رحمت بر سر خاکم
کسي کز سرکشي برخاک ريزد خون پاکان را
گر آن شاهد که ديدم من ببيند ديده زاهد
نخست از سرگذارد مايه سوداي رضوان را
من ار محبوب خود را مي پرستم، دم مزن واعظ
که از کفر محبت اوليا جستند ايمان را
دمي اي کاش ساقي، لعل آن زيبا جوان گردد
که خضر از بي خودي بر خاک ريزد آب حيوان را
فروغي، زان دلم در تنگناي سينه تنگ آيد
که نتوان داشت در کنج قفس مرغ گلستان را