شماره ٤: در خلوتي که ره نيست پيغمبر صبا را

در خلوتي که ره نيست پيغمبر صبا را
آن جا که مي رساند پيغامهاي ما را
گوشي که هيچ نشنيد فرياد پادشاهان
خواهد کجا شنيدن داد دل گدا را
در پيش ماه رويان سر خط بندگي ده
کاين جا کسي نخوانده ست فرمان پادشا را
تا ترک جان نگفتم، آسوده دل نخفتم
تا سير خود نکردم نشناختم خدا را
بالاي خوش خرامي آمد به قصد جانم
يا رب که برمگردان از جانم اين بلا را
ساقي سبو کشان را مي خرمي نيفزود
برجام مي بيفزا لعل طرب فزا را
دست فلک ز کارم وقتي گره گشايد
کز يکديگر گشايي زلف گره گشا را
در قيمت دهانت نقد روان سپردم
يعني به هيچ دادم جان گران بها را
تا دامن قيامت، از سرو ناله خيزد
گر در چمن چماني آن قامت رسا را
خورشيد اگر نديدي در زير چتر مشکين
بر عارضت نظر کن گيسوي مشک سا را
جايي نشاندي آخر بيگانه را به مجلس
کز بهر آشنايان خالي نساخت جا را
گر وصف شه نبودي مقصود من، فروغي
ايزد به من ندادي طبع غزل سرا را
شاه سرير تمکين شايسته ناصرالدين
کز فر پادشاهي فرمان دهد قضا را
شاها بسوي خصمت تير دعا فکندم
از کردگار خواهم تاثير اين دعا را