دلي دارم، چه دل؟ محنت سرايي
که در وي خوشدلي را نيست جايي
دل مسکين چرا غمگين نباشد؟
که در عالم نيابد دل ربايي
تن مهجور چون رنجور نبود؟
چه تاب کوه دارد رشته تايي؟
چگونه غرق خونابه نباشم؟
که دستم مي نگيرد آشنايي
بميرد دل چو دلداري نبيند
بکاهد جان چون نبود جان فزايي
بنالم بلبل آسا چون نيابم
ز باغ دلبران بوي وفايي
فتادم باز در وادي خون خوار
نمي بينم رهي را رهنمايي
نه دل را در تحير پاي بندي
نه جان را جز تمني دلگشايي
درين وادي فرو شد کاروان ها
که کس نشنيد آواز درايي
درين ره هر نفس صد خون بريزد
نيارد خواستن کس خونبهايي
دل من چشم مي دارد کزين ره
بيابد بهر چشمش توتيايي
روانم نيز در بسته است همت
که بگشايد در راحت سرايي
تنم هم گوش مي دارد کزين در
به گوش جانش آيد مرحبايي
تمنا مي کند مسکين عراقي
که دريابد بقا بعد از فنايي