شماره ٢٢٣: بپرس از دلم آخر، چه دل؟ که قطره خون

بپرس از دلم آخر، چه دل؟ که قطره خون
که بي تو زار چنان شد که: من نگويم چون؟
ببين که پيش تو در خاک چون همي غلتد؟
چنان که هر که ببيند برو بگريد خون
بمانده بي رخ زيباي خويش دشمن کام
فتاده خوار و خجل در کف زمانه زبون
نه پاي آنکه ز پيش زمانه بگريزد
نه روي آنکه ز دست بلا شود بيرون
کنون چه چاره؟ که کار دلم ز چاره گذشت
گذشت آب چو از سر، چه سود چاره کنون؟
طبيب دست کشيد از علاج درد دلم
چه سود درد دلم را علاج با معجون؟
علاج درد عراقي بجز تو کس نکند
تويي که زنده کني مرده را به کن فيکون