آن بخت کو که بر در تو باز بگذرم؟
وآن دولت از کجا که تو بازآيي از درم؟
مي خواستم که با تو برآرم دمي به کام
نگذاشت روزگار که گردد ميسرم
از عمر من کنون چو نمانده است هم دمي
باري، بيا، که با تو دمي خوش برآورم
جانا، روا مدار که با ديده پر آب
نايافته مراد ز کوي تو بگذرم
زين گونه سرکشي که تو آغاز کرده اي
از دست جور تو نه همانا که جان برم
دست غم تو بس که مرا پايمال کرد
مگذار هجر را که نهد پاي بر سرم
با وصل همه بگو که: عراقي از آن ماست
از لطف تو که ياد کند بار ديگرم