شماره ١٣٤: از غم عشقت جگر خون است باز

از غم عشقت جگر خون است باز
خود بپرس از دل که او چون است باز؟
هر زمان از غمزه خونريز تو
بر دل من صد شبيخون است باز
تا سر زلف تو را دل جاي کرد
از سراي عقل بيرون است باز
حال دل بودي پريشان پيش ازين
ني چنين درهم که اکنون است باز
از فراق تو براي درد دل
صد بلا و غصه معجون است باز
تا جگر خون کردي، اي جان، ز انتظار
روزي دل، بي جگر خون است باز
از براي دل ببار، اي ديده خون
زان که حال او دگرگون است باز
گر چه مي کاهد غم تو جان و دل
ليک مهرت هر دم افزون است باز
من چو شادم از غم و تيمار تو
پس عراقي از چه محزون است باز؟