از پرده برون آمد ساقي، قدحي در دست
هم پرده ما بدريد، هم توبه ما بشکست
بنمود رخ زيبا، گشتيم همه شيدا
چون هيچ نماند از ما آمد بر ما بنشست
زلفش گرهي بگشاد بند از دل ما برخاست
جان دل ز جهان برداشت وندر سر زلفش بست
در دام سر زلفش مانديم همه حيران
وز جام مي لعلش گشتيم همه سرمست
از دست بشد چون دل در طره او زد چنگ
غرقه زند از حيرت در هرچه بيابد دست
چون سلسله زلفش بند دل حيران شد
آزاد شد از عالم وز هستي ما وارست
دل در سر زلفش شد، از طره طلب کردم
گفتا که: لب او خوش اينک سرما پيوست
با يار خوشي بنشست دل کز سر جان برخاست
با جان و جهان پيوست دل کز دو جهان بگسست
از غمزه روي او گه مستم و گه هشيار
وز طره لعل او گه نيستم و گه هست
مي خواستم از اسرار اظهار کنم حرفي
ز اغيار نترسيدم گفتم سخن سر بست