سه کشف است اندرين ره تا بداني
به علمي و خيالي و عياني
بود علم نخستين کشف اسرار
اگر با او عمل باشد ترا يار
وجودت از خودي چون گشت خالي
پس آنگه کشفها باشد خيالي
مشو ايمن درين هر دو ز شيطان
درين هر دو بود راهش يقين دان
بلي اندر عياني ره نيابد
درآن راز نهاني ره نيابد
تو بازيهاي او را نيک بشناس
که تا ضايع نگردد بر تو انفاس
چو دانستي کمينگاه عزازيل
نبندد بر تو بر راه عزازيل
بود هر کشف را ظاهر نهاني
کزو پيدا شود روشن معاني
نشان کشف علمي را تو بشناس
که تاداري هميشه پاس انفاس
شود بينا روان تو بحکمت
بود جاري حقايق بر زبانت
بود جاري حقايق بر زبانت
بسي پوشيده ها گردد عيانت
بدان اوصاف چون موصوف گردي
اگر گوئي سخن موقوف گردي
هوائي باشد اين گفتن تو ميدان
زبان را اندرين گفتن مجنبان
بلي ذوقيست در گفتن هوائي
نداند اين بجز مرد خدائي
کمينگاهي است شيطان رادرين ذوق
که ميل نفس را بفريبد آن ذوق
چنان مستغرق گفتن شود مرد
که گردد خالي او از خواب و از خورد
بود عشقي زبانش را بگفتن
که که گفتن را نه بتواند نهفتن
زبانت اندرين دم بسته بايد
که کار و بار تو يکسر گشايد
تو گفتن را شوي مانع به يکچند
زبان خويش را داري تو دربند
شود پيدا ترا کشف خيالي
بسي صورت درو بيني تو حالي
بسي آوازها آيد بگوشت
که آيد دل درآن حالت بجوشت
بسي احوال غيبي را بداني
که باشد جمله از راه معاني
مخور لقمه بشبهت اندرين راه
که تا بسته نگردد بر تو آن راه
نشان آن باشد آنکس را در آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
شود نوري قرين چشم ظاهر
که رباني بود آن نور طاهر
بهر کس گر نظر کرد اندر آن حال
بگردد در درونش جمله احوال
درآن حالت بصورت در نماند
حقيقت معني هريک بداند
بداند آنکسي کو را سعيد است
هم آن کس را که از حضرت بعيد است
قيامت نقد او گردد در آن حال
که بروي کشف گردد جمله احوال
به بيند صورت ابليس را هم
شناسا گردد آن تلبيس را هم
بگوش آواز تحميد ملايک
همان تسبيح و تمجيد ملايک
همان تسبيح حيوانات يکسر
شود معلوم او را اي برادر
سراسر بشنود آن را بداند
ازآن آوازها حيران بماند
نشان چشم و سمع جان همين است
کسي داند که او صاحب يقين است
اگر خواهد که آرد در عبارت
و يا رمزي بگويد در اشارت
درآن سروقت او بيهوش گردد
يقين بيطاقت و مدهوش گردد
که تا اينحالتش پوشيده ماند
کسي از وقت و حال او نداند
چو عالي گردد آن کشف عياني
بخواهد ديد سيد را نهاني
شود نوري قرين چشمش از شرع
بدان بينا شود از اصل تا فرع
وجود خويش بيني سنگ ياقوت
همه عالم شده همرنگ ياقوت
درون خود خنک يابد ازآن ذوق
شود بيخويشتن حيران ازآن ذوق
بخود چون باز آيد کشته و خوش
همه عالم همي بيند چو آتش
در آن عالم تن خود غرق بيند
برون از حيلت و از زرق بيند
درونش سرد باشد اندرآنحال
فرو ماند زبان از قيل و از قال
پس آنگه باخود آيد او دگر بار
وجود خويش بيند همچو زنگار
همه عالم شده بس سبز و روشن
جهان يکسر شده بروي چو گلشن
درين عالم تمامت آفرينش
چو شخصي بيند او از روي بينش
چو آن شخص لطيف روشن پاک
نوشته بيند او خطي که لولاک
پس آنگه بيند او نور گزيده
که خيره گردد اندر وي دو ديده
منقش باشد آن نور مطهر
توان آن نقش را خواندن سراسر
هرآن نقشي کز آن نور مبين است
تمامت رحمه للعالمين است
يکي صورت شود پيدا ازآن نور
که چشم بد بود پيوسته زان دور
که باشد معنوي آن صورت پاک
که اندر وصف او گفتند لولاک
بود آن صورت زيباي خواجه
همي آن طلعت زيباي خواجه
درآن حضرت برآيد جمله کامش
برند از زمره احباب نامش
بباشد ديو نفسش هم مسلمان
هم او مالک شود در ملک ايمان
شود نوميد ازو شيطان بيکبار
نيايد نزد او هرگز دگر بار
مشاهد گرددآنکس پس يقين بين
طلاق هر دو عالم داد با اين
پس آنگه از خودي فارغ شود مرد
شود از ماسوي الله جملگي فرد
چو حيدر فرد بايد شد ز جمله
که تا گردي خلاص از زهر طعمه
پس آنگه از فنا هم فاني آيد
بصورت هم چو نقش ماني آيد
حياتي يابد از حي يگانه
کز آن باقي بماند جاودانه
پس آنگه بيند او نوري چو مينا
نداند اين سخن جز مرد دانا
نهانيها عيان بيند درآن نور
بسي نام و نشان بيند درآن نور
بهمت بگذرد زان جمله برتر
بود خلق جهان را جمله بر سر
سلوک راه حق دشوار باشد
کسي داند که او هشيار باشد
بود هم جمع هم ظاهر چنين مرد
وجود او بود در عصر خود فرد
فروزين است منزلهاي بس دور
که آرد در نظر آن جمله مستور
نشاني را نشايد باز گفتن
که اين توحيد ميبايد نهفتن
درين فصل از طريق رمز و ايجاز
بگفتم شرح او را جملگي باز
تو تا از هستي خود در حجابي
نشاني زينکه گفتم در نيابي
مقيد تا بعلم و عقل خويشي
ازين ره نه يکي باشي نه بيشي
مگر علمي ببخشندت خدائي
که يابي در ره دين زان ثباتي
شود مکشوف بر تو اين معاني
بداني يکسر آن راز نهاني
چو سالک نيستي وز اعتقادي
رساند اعتقادت با معادي
بدين گر اعتقاد نيک داري
نخست اندر بيابي رستگاري
مشو زآنهاکه گويند هرچه جا را
نباشد آن نباشد پادشا را
که باشد اين سخن عين حماقت
مشو مستغرق شين حماقت
مشو منکر تو بر احوال ايشان
که تا دينت نگردد زان پريشان
بخود نتواني اين ره را بريدن
بسر بايد بر ايشان دويدن
بود مکشوف گردد بر تو احوال
شوي فارغ هم از جاه و هم از مال
اگر کشف نميگردد ميسر
بنه رخ را بر آن خاک مطهر
که تاآزاد گردد از کباير
ببخشندت همه سهو و صغاير
لباس مغفرت پوشي درآن حال
ولي پوشيده باشد بر تو احوال
بوقت مرگ داني آن معاني
که روشن گرددت راز نهاني
کزآن حضرت کرامتها چه ديدي
چو شربتهاي معني را چشيدي
چوپر کردي ز حضرت جام وصلت
نماند در درونت هيچ علت
هرآن کس گر کند بر تو سلامي
اگر او خود بود محروم و عامي
سعادت يابد و اقبال و توبه
که چون بروي رسد از يار روضه
بسي دارم ازين در معاني
نميگويم که تونه اهل آني
ز يادت زين نمي آرم دگر گفت
درين معني در تصديق را سفت
اگر محرم شوي روزي بداني
شود مکشوف برتو اين معاني
ز آلايش دماغت چو نشود پاک
گل تحقيق را بوئي ازين خاک
شود معلومت آنگه سر اين کار
نماند در درونت هيچ انکار
چو منکر باشي اين افسانه خواني
درين گفتن مرا ديوانه داني
چو بر بستي بخود فرزانگي را
نداني ذوق اين ديوانگي را
منم ديوانه اي مرد يگانه
نخواهم ترک کردن اين فسانه
چو دانم اي برادر اين فسون را
بجان و دل خريدم اين جنون را
طلاق عقل دادم علم بر سر
که باشد اين جنون ما را ميسر
مبارک بر تو اين فرزانگي باد
قرين عالم اين ديوانگي باد
تو اين معني نداني اي برادر
ارادت دارو خوش برخوان و بگذر
بمسکيني توان دانستن اين راز
چو مسکين نيستي رو کار خود ساز
چو بر بستم در فرزانگي من
بگويم رمزي از ديوانگي من
اگر اهلي ز من اين نکته بشنو
بگوش دل يقين اي مرد رهرو
مثال او چو قرص آفتابست
وجودش دائما پر نور وتابست
ز نورش اهل معني را قوام است
زبانش اهل صورت را نظام است
حجاب از جانب شخص است دائم
که باشد از غذاي نفس قائم
ازآن جانب هميشه نور و تاب است
چه جاي پرده و جاي حجابست
اگر يکدم حجابي پيش گردد
هزاران فتنه ظاهر بيش گردد
محيط بحر او موجي برآرد
هزاران در و گوهر بر سرآرد
زبحرش بحر حيوان چون روانکرد
بهر قالب که درشد جان جان کرد
بجاي هر گلي دلجوي باشد
چو بيني آب او زين جوي باشد
الف يکتاست ليک اندر معاني
نداني هيچ تا او را نداني
معاني جمله موقوفست بر وي
نهاني جمله مکشوف است بر وي
ازآن خالي نباشد هيچ حرفي
معاني دان وجودش را چو ظرفي
بباطن زو بود ترتيب کلمه
ازو ظاهر شود ترتيب کلمه
نباشد يک الف يکحرف يکطرف
نه معني و نه صورت بس کن اينحرف
که اين از فهم هر غيري بعيد است
قريب اين سخن اهل سعيد است
اگر زين شيوه گويم تا بمحشر
بود يک قطره ازآن بحر اخضر
از اين شيوه بپردازم سخن را
بنوعي ديگر آغازم سخن را