چو کردي اربعين ديگر آغاز
بکلي خويش را از خود بپرداز
درين نوبت دگرگون گردد احوال
که خواهي گشت اي جان صاحب حال
شوي مرده ز هستيها به يکبار
که بر تو نايد از هستي دگر بار
بترک ذکر و فکر خود بگوئي
بيکره دست و دل زان جمله شوئي
چنان مستغرق مذکور گردي
که صد فرسنگ از خود دور گردي
مگر وقت اداي هر نمازي
ترا با خود دهند از بهر رازي
بجز بکقطره آبي وقت افطار
درونت از خورش ندهد دگر بار
بيابي تو عنايت را عطائي
بيابد نفست از خوردن رهائي
دگر هرگز خبر از خود نداري
که تا اين اربعين را بر سر آري
مگر در صبح آخر روز ناچار
هم از خود باخبر گردي هم از يار
چنين گر بر سرآيد اربعينت
بسا دولت که با جان شد قرينت
بدين دولت نيابد هرکسي راه
مگر آن کس که باشد خاص درگاه
درين امت کسان هستند مستور
بمعني دائما از خلق مهجور
که روزي را که بگذارند در صوم
بود فاضلتر از چلروز آن قوم
سه روز ايام بيضي را که دارند
از ايشان اربعين ها در گذارند
هرآن کشفي که ايشانرا به چل روز
شود حاصل بجد و جهد دلسوز
بر اينها کشف گردد آن بيکدم
ازآن باشند بر جمله مقدم
ازين بگذر فلان ساز دگر ساز
که با هر کس نشايد گفتن اين راز
چو اين چار اربعين آمدبانجام
دگرگون ريزم اندر حلق تو جام