سيم را چونکه خواهي کرد آغاز
تو خود را از تمناها بپرداز
ببر يکباره از ترس جهنم
هم از اميد خلوت خوب و خرم
تو قوتت کن ز ذوق ذکر جاهل
مشو يکدم ز ذکر و فکر غافل
بغير از کلمه توحيد ذکري
مکن در هيچ تسبيحي تو فکري
زبان ظاهر خود را تو دائم
بدان گفتن هميشه دار قائم
کهتا گويا شود در دل زباني
که از گفتن نياسايد زماني
چون ذکر دل ترا آيد فرا ديد
همه احوال تو يکسر بگرديد
ز خواب و خورد خود بيزار گردي
گهي مست و گهي هشيار گردي
دلي را کاندرو اين درد باشد
چه جاي خفت و خواب و خورد باشد
کشش از مطرب مذکور يابي
وجود خود از آن مسرور يابي
بدين دولت چو گردي تو سزاوار
شود مکشوف بر تو بعضي اسرار
اگر هستي تو عالي همت اي يار
مشو قانع درينره جز بديدار
بدينره هرکه عالي همت آمد
سزاي قرب و وصل حضرت آمد
چو عالي همت آمد مرد درويش
کند ترک وجود و هستي خويش
هلال تو بهمت بدر گردد
بهمت دان که صاحب قدر گردد
يقين ميدان که هستي مرد همت
که باشد همتت در خورد همت
چو عالي همتي گردي ز احرار
بود عالي همم پيوسته ز اخيار
بنا از همت عالي برادر
پس آنگه اربعين ديگر آور