درآنشب خواجه ما شد بمعراج
نهاد او بر سرش از بندگي تاج
درون پرده ديد ارواح جمعي
شده از نور تابان همچو شمعي
جمال معنيش منظور ايشان
شده از نور وجودش نور ايشان
همه برخاسته از ذات پاکش
شده از نيستي در خاک راهش
همه گشته ز جمعيت چو يکجا
بفقر و مسکنت در کشته اخوان
همه از روي معني گشته يکرنگ
همه فارغ شده از نام و از ننگ
همه حيران وقت لي مع الله
درون پرده اسرارشان راه
همه در عشق صاحب درد گشته
محبت را بجان در خورد گشته
همه محبوب درگاه الهي
همه مقصود صنع پادشاهي
همه اندر کشيده ميل ما زاغ
محبت برکشيده جمله را داغ
همه در نيستي فقر مسکين
شده آزاد از تلوين و تمکين
بداده جمله را پوشيده ز آغاز
بخلوتخانه اسرار خود باز
شده فاني ز خود باقي بمحبوب
همه هم طالب و هم گشته مطلوب
ز غيرت يافته هريک نصيبي
بقرب اندر شده هر يک قريبي
ز دل تابع شده او را هم از جان
نه معجز خواسته هر گزنه برهان
ندا آمد ز درگاه الهي
که اي مقصود صنع پادشاهي
همين جمعند خاص صحبت تو
عطاها يافته از حرمت تو
همه از نور خود موجود گشته
از آن نورند خود مسعود گشته
بصورت جمله مسکينند و درويش
بمعني جمله بي پيوند و بي خويش
خوش آمد خواجه را زان جمع پر نور
شدن اندر محبت مست و مخمور
بفقر و مسکنت چون ديدشان جمع
همه گشته بمعني چون يکي شمع
چو ديد آن عهد و آن ميثاق ايشان
بصورت نيز شد مشتاق ايشان
درآن مجمع نمود از ذوق شوقي
که شد در جان هر يک همچو طوقي
بکرد از لطف خود سر دارا کرم
با خوانيت ايشان را مکرم
تشرف يافتند ايشان بدين نام
از ان نسبت برآمد جمله را کام
شراب فقر بي ايشان نخورد او
بايشان و همه کس بخش کرد او
بمسکيني چو ايشان را لقب ديد
همه افعالشان عين ادب ديد
بحاجت صحبت ايشان ز حق خواست
که تا گردد تمامت کارشان راست
بصورت چونکه باز آمد ز معراج
بجودش هر دو عالم گشته محتاج
ز ذوق صحبت ارواح ايشان
نميشد نزد نزديکان و خويشان
ندا آمد کا اي شهباز حضرت
بگوش سرشنيده راز حضرت
وجود تو ز بهر خاص و عام باش
زجودت کار جمله بانظام است
بصورت اهل صوترا نگهدار
که ما تا خود ترا آريم در کار
بمعني يار غار اهل دل باش
بهمت پاسدار اهل دل باش
چو خواهي صحبت ارواح ايشان
که گردي مستفيض ز اشباح ايشان
همان صحبت حوالت با نماز است
در آن حالت که ما را با تو راز است
چو معراج نماز آغاز گردي
درآن ساعت هزاران ناز کردي
ز جان چون راز حضرت مي شنيدي
همه ارواح ايشان جمع ديدي
شدي چشم دلش روشن بدان جمع
که بودندي ز نورش گشته چون شمع
بدي معلومش از نور نبوت
که هستند جملگي اهل فتوت
ز جاهش جمله صاحب جاه گشته
تمامت خاص آن درگاه گشته
پناه امت بيچاره باشند
تمامت را بجان غمخواره باشند
شود از جاه ايشان فتنه ها دفع
بيابد امتان از جودشان جمع
چو معراج نماز او ضرورت
بدي عاليتر از معراج صورت
ز حد و حصر بيرون بد معارج
نداني تو که تا چون بد معارج
تو جز معراج ظاهر را نداني
بباطن چون رسي بيچاره ماني
شبانروزي بدش هفتاد معراج
بهر معراج قومي گشته محتاج
بهر معراج قومي را ز حق خواست
تمامت کار امت زو شده راست
تو قدر امت احمد نداني
که پوشيدند از تو اين معاني
چه داني قدر اين امت که چونست
که آن از حد و هم تو برون است
بجهد خويش ميکن روز و شب شکر
ترا برهاند اي جان از تعب شکر
تو آن شکرانه کردن کي تواني
مگر در عجز خود را باز داني
بدين شکرانه جان را در ميان نه
بدين نعمت بود جان در ميان نه
که تو زين امتي پاک و گزيده
همي از بهر رحمت آفريده