زعهد خويش داد خويش بستان
اگر غافل شوي باشي چو مستان
نفسهاي تو معدود است يکسر
کند بر هر يکي حکمي بمحشر
موزع کن بخود اوقات و ساعت
بروز و شب بانواع عبادت
بشرط آنکه چون کوشيده باشي
بجد و جهد خود پوشيده باشي
مکن بعد از فريضه هيچکاري
مگر باري که برداري ز ياري
چو خدمت هست ترک نافله گوي
بخدمت برده اند از هر کسي گوي
بخدمت کوش تا يابي تو حرمت
بخدمت مرد گردد اهل صحبت
بهين جمله خدمتهاست خدمت
نجات از گمرهي يابي ز خدمت
سلوک راه و معراج معاني
شود پيدا ز خدمت تا که داني
منه منت به پيش راه درويش
مقامي نيست نک اين باب انديش
چنان خدمت کن اي يار يگانه
که منت بر تو باشد جاودانه
چو خدمت کردي و منت نهادي
يقين آن رنج را بر باد دادي
چو برگ منتي ديدي تو برخيز
از آن صحبت بپاي جهد بگريز
کزان صحبت نيابي هيچکاري
بجز ضايع گذشتن روزگاري
بدان در راه صحبت بس خطرهاست
نفسها را بصحبت بس اثرهاست
بد افتد مر ترا از بد قرينت
اگر يکدم بود او هم نشينت
در آن يکدم خرابيها نمايد
که شرح آن بگفتن در نيايد
اگر همصحبت نيکست در راه
فزايد مر ترا در صحبتش جاه
چو قدر صحبت او را بداني
چشي زان صحبت آب زندگاني
گران صحبت دمي معدود باشد
از آن هم صحبتش مسعود باشد
مثال کيميا دان صحبت چند
که بر افعال و اعمال تو افکند
تمامت را برنگ خود بر ارد
بتوبه روز بدبختي سر آرد
تقرب کن تو با همصحبت خويش
بجان و جاه و مال اي مرد درويش
که تا تو داده باشي داد صحبت
بود بر جا همان بنياد صحبت
منه تفضيل خود را بر يکي مور
کز آن معني شود چشم دلت کور
اگر فضلي شناسي خويشتن را
بود بر تو فضيلت اهر من را
بخود گر زانکه داري نيک ظن را
همان قدري شناسي خويشتن را
ز تو بيقدرتر اندر دو عالم
نباشد هيچکس ز اولاد آدم
ز رحمت باشي الحق بيکرانه
چو کردي خويش بيني در ميانه
نظر بر فضل او ميدار دائم
بلطف حق درين ره باش قائم
که کردارت بکاري باز نايد
تمامي کارت از فضلش گشايد
همي کن کار و بفکن از نظر دور
که تا باشي از آن پيوسته مسرور
بدست و کسب خود ميکن تو کاري
که راحت ميرسد از تو بياري
سئوال و خواستن را در فرو بند
که بگشايد از اين معني دو صد بند
مگر گردي تو حاجتمند مطلق
سئوالي کرد شايد از در حق
که باشي اندر و دور از ذخيره
شود مرد از ذخيره سخت خيره
مخور جز بر ضرورت لقمه وقف
صفا هرگز نيارد لقمه وقف
بود مردار مال وقف پيشم
بود اين مرتبه آئين و کيشم
مدار از کس دريغي لقمه خويش
اگر باشد شه و ورهست درويش
که وقت احتياج آب و ناني
بود يکسان شهي و پاسباني
وليکن صحبت از هر کس نگهدار
ز بد صحبت فرو بندد ترا کار
بدستت گرفتند وقتي دو تا نان
بنه ناني از آن بر خوان اخوان
چو مردي هر دو را ايثار کن زود
اگر در دست داري خرج کن زود
در آن وجهي که صاحب شرع فرمود
خدا گردد ازين ايثار خوشنود
تو برگ مرگ از قرآن همي ساز
که تا کارت بود پيوسته با ساز
حديث و نص را نيکو نگهدار
بشرط آنکه آري هر دو در کار
اگر بيکار ماني اين و آن را
يقين دان خصم کردي هر دو آن را
شفيعت خصم گردد در قيامت
ندارد سود آنگاهي ندامت