بجد و سعي خود آنرا طلب کن
اگر يابي دل آنگاهي طرب کن
همي جو دل اگر دل باز يابي
که خود را محرم هر راز يابي
چو روي دل ببيني شاد گردي
بيکره از خودي آزاد گردي
برآيد جمله کار تو از دل
مراد تو شود زو جمله حاصل
تو جان از دل بجز نامي نداني
که در قالب هميشه قلب خواني
مدان جانا تو دل آن گوشت پاره
که کافر را بود چون سنگ خاره
بود هر خوک وسگرا آنچنان دل
از آن دل هيچ نتوان کرد حاصل
بود دل نور الطاف الهي
نمايد از سپيدي تا سياهي
بود منزلگهش آن گوشت بيشک
بگيرد نور او از پوست تا رگ
همان نور لطيف روشن پاک
بدين منزل فرود آمد بدين خاک
جمالش چونکه بنمايد ز بالا
درين منزل شود نورش هويدا
بود چون قالبي آن قلب روحش
بود زان روح هر دم صد فتوحش
منور گردد اعضاها از آن نور
وجود تو شود زان نور مسرور
نمايد نورش اول پاره پاره
پس آنگه جمع گردد چون ستاره
پس آنگه همچو مهتابي نمايد
درو هر لحظه نوري مي فزايد
به بيني آنگهي چون آفتابش
شود روشن وجود از نور تابش
بگيرد نور او نزديک و هم دور
شود کار تو زان نور علي نور
فرو گيرد تمامي سينه تو
شود شادي غم ديرينه تو
نزول لطف حق را منزل اوست
اگر تو طالبي دل را دل اوست
چو وسعت يابد از نور الهي
بود منظور لطف پادشاهي
گهي ارضي بود گاهي سمائي
گهي صدقي بود گاهي صفايي
از آن خوانند قلب او را که هر دم
بگردد صد ره اندر گرد عالم
ز وجهي قلب انوار آمد آن نور
بدين اسم او شد اندر جمع مشهور
هم او شد ملک خاص حضرت شاه
نباشد ديو را هرگز در او راه
بود آئينه کل ممالک
نمايد اندرو رضوان و مالک
ز روح او روح مي يابد پياپي
پس آنگه عقل راحت يابد از وي
هر آنکس را که بخشيدند آن دل
مراد او شود يکسر بحاصل
اگر داري خبر از دل تو مردي
وگر نه از معاني جمله فردي
وجودي را که از خود آگهي نيست
سزاي حضرت شاهنشهي نيست
بدل يابي خبر از سر هر کار
بدل گردي قرين جمله احرار
تو صاحبدل شو ايمرد معاني
که تا اسرار هر کاري بداني
بگوش دل شنيدن جمله اسرار
بچشم عقل ديدن سر هر کار
اگر آن چشم و آن گوشت نباشد
بجز شيطان در آغوشت نباشد
اگر از اهل دل آگه نباشي
يقين ميدان که جز گمره نباشي
تو غافل دان هر آن کس را که پيوست
بود از حب مال و جاه سرمست
بجمع مال دنيا هرکه کوشد
چنين کس چشم عقل خويش پوشد
تو عاقل آن کسي را دان که عقبي
گزيند بر نعيم و ملک دنيا
بدنيا دار اگر معلول باشد
بکار آخرت مشغول باشد
تو آن کس را که او آسايد از کبر
هميشه خويش را بزدايد از کبر
بجان و دل شود جوياي دنيا
زبانش دايما گوياي دنيا
چنين کس را نشايد خواند عاقل
بود ديوانه و مجنون و غافل
از آن عاليتر آمد جوهر عقل
که باشد هر سري اندر خور عقل
نخستين گوهر پاک گزيده
که هست ايزد تعالي آفريده