در نعت حضرت سيد المرسلين

درود از حضرتش برجان آن کس
که نامد در جهان مانند او کس
ملايک تا بشر جمله طفيلش
نبوده با کسي پيوند و ميلش
مهين و برترين آفرينش
سرو چشم خرد را تاج و بينش
خرد دانا بنور روي او شد
معطر از نسيم کوي او شد
زمين و آسمان و عرش و کرسي
بهشت و دوزخ و جني و انسي
ز بهر اوست بشنو از دل پاک
بدين روشن دليلي هست لولاک
مرفه انبيا در زير جاهش
مشرف اوليا از خاک راهش
بجودش انبيا گشتند محتاج
ز گفتش اوليا بر سر نهند تاج
فتوح انبيا و اوليا زوست
چگويم گر بداني جمله خود اوست
درين عالم هران کو برتري يافت
ز خاک درگه او سروري يافت
ازان از آفرينش برترآمد
که بر جمع رسل او سرور آمد
شنيدي در شب اسري کجا شد
همه تابع بدند او مقتدا شد
گهي کرد او بيک انگشت چون سيم
بشمشير اشارت مه بدو نيم
دليل معجزش گه سوسماري
گهي بد عنکبوتش پرده داري
بمعني بد مقدم بر همه کس
اگر چه صورت او آمد از پس
هنوز آدم ميان آب و گل بود
در آن حضرت بجان حاضر بدل بود
بصورت آدم او را گر پدر بود
بمعني او پدر آدم پسر بود
عملها را بحضرت رابطه اوست
اگر مقبول گردد واسطه اوست
براي حمد حق او در خور آمد
تمامت رهروان را بر سر آمد
محمد نام او دان در شريعت
که تا نامش بداني در حقيقت
خدا را در الوهيت احد خوان
نبي را در عبوديت يکي دان
چو حق اند خدائي فرد و داناست
نبي در بندگي بيمثل و همتاست
تو تقرير معاني کن درين کار
بجان ودل معاني گوش ميدار
معاني را مهم وقت خود دان
که معني از تو ميجويند مردان
از ان حالت بخود چون باز گشتم
بمعني با خرد همراز گشتم
بجان گفتم شدم منقاد رايش
سرم بادا فداي خاک پايش
منم ذره وجود او چو خورشيد
دل و جانم از آن حضرت پراميد
وچود ذره ام گر شد هويدا
هم از خورشيد ذاتش گشت پيدا
چو يکسر عالم معني گرفتم
بدوراني برو نايد شگفتم
وگرنه هيچکس را در پذيرد
وجود ذره عالم بگيرد
سخن زان جاست اي مرد يگانه
بهانه دان مرا اندر ميانه
بجان و دل شنو از من تو مطلق
نگويد کس سخن زين بهتر الحق
سخن بي طرز او ناساز آيد
اگر گوئي بکاري باز نايد
اگر بر طرز او گوئي سخن را
دو صد طعنه زنددر عدن را
اجازه چونکه شد از حضرت پاک
هميگوئم سخن گستاخ و چالاک
چو زان حضرت اجازت شد چه باکم
نکو آيد سخن از طبع پاکم
چو از غيبست پس بي عيب باشد
کسي داند که مرد غيب باشد
چنان گويم که هر عارف که خواند
نثار جان و دل بر وي فشاند
چو عالي قيمت آمد مرد معني
نچيند هرگز الا درد معني
سخن گور است اندر معني خويش
که جوياي معاني گشت درويش
سخنرا چون معاني راست باشد
ز گوينده چرا واخواست باشد
بلي اهل سخن بايد که خواند
که تا مقصود گوينده بداند
کسي کاهل سخن نبود بخندد
زتو هر کس سخن را کي پسندد
چو او نا اهل باشد وقت او خوش
زانکارش نبايد شد مشوش
اگر با هندوئي گوئي بتازي
بخندد بر تو و گيرد ببازي
نبايد شد بانکار وي از جاي
که او سرباز مي نشناسد از پاي
کسي کو زين سخن بيگانه باشد
بر او سربسر افسانه باشد
مرنج از وي که هست او مرد عادت
نيايد مستعد اين سعادت
سعادت در ازل مقسوم کردند
مگر او را ازو محروم کردند
شقاوت بر شقي شيرين چنانست
که گويد صدرهش خوشتر زبانست
عبارت جوي خواند خندد اين شعر
يقين دانم که او نپسندد اين شعر
بود اهل تکلف را عبارت
که باشد دائما اندر عمارت
خراب آباد شد طبع وي از پيش
عبارت نايد از وي هيچ منديش
ز درويشان عبارت کس نجويد
خرابي را عمارت کس نجويد
عبارت در سخن وانگاه درويش
مگر آن کس که باشد رهزن خويش
مقفي گر نباشد بيتکي چند
چو عذرش گفته شد آنرا تو بپسند
نباشم جاهل وزن و قوافي
درين شيوه مرا طبعي است کافي
ولي چون اختيارم يار نبود
مرا با لفظ و صورت کار نبود
معاني بين که چون در ثمين است
محقق را همه مقصود اينست
من از انکار اغياران سرمست
بخواهم رفتن اي جان و دل از دست
اگر منکر و گر باشد مريدم
ز قوم و فعل هر دو مستفيدم
ز ظن حاسد و ا ز طعن جاهل
نشد ايمن يقين دان هيچ عاقل
وصيت کردم اي يار يگانه
که از نااهل پوشي اين ترانه
تو جوهر را بنزد جوهري بر
که باشد او بجان جوياي جوهر
اگر اهلت بدست افتد همي خوان
که باشد نزد او شيرين تر از جان
وگر نا اهل باشد پوش از او راز
مده گنجشک را تو طعمه باز
بدان از جان و دل اي طالب راه
که تا گردي ز سرکار آگاه