اين لسان در درد همراه من است
چونکه پيک حضرت شاه من است
اين لسان را حرمت بسيار دار
کو بود رهبر ترا روز شمار
حرمت او دار و از سوزش حذر
تا نبرد همچو الماست جگر
تو روا داري جفا و جور را
سگ زتو بهتر که مرغ کور را
پيش حق از تو بسي ناليده ام
گوش گردون را بسي ماليده ام
جمله اشيا ز دردم واقف اند
در سما کروبيانم هاتف اند
جور و درد من ز حب مرتضي است
برمن اين جور و جفا اينجا رواست
در بلايم کرد دستگيري بسي
نعمتم داده در اين پيري بسي
او مرا کرده ز خلقان بي نياز
آن حکيم خالق داناي راز
پادشاه خلوت دل گشته ام
از گدائي جان و تن وارسته ام
در حياتم نيست قيد هيچ چيز
ليک دارم ترس بس از بي تميز
مصطفي بگريخته از حاسدان
مرتضي خورده است زخم فاسقان
با حسين مرتضي کردند زور
هيچ انديشه نه شان از حال گور
همچو ايشان رفت خواهم از جهان
اين بود حال فريدالدين بدان
ختم اسرارم بر ايشان بود بس
اين بود ما را بعقبي دست رس