بيان حال خويش و لسان الغيب

اي نديده خواجه خود را عيان
تا ابد ماندي تو در بند گران
خواجه خود را کنم خدمت بجان
سرنهم همچون سگش بر آستان
در عيان و آشکار را ديده ام
از لسان او يقين بشنيده ام
در لسان الغيب گويائي ازوست
در حقيت ديد بينائي ازوست
ديده بيناي من زانديده است
بر تمام بينشش بگزيده است
پادشاه ملک معني ام بدان
در لسانم بنگر و اسرار خوان
در لسانم بحر بي پايان بود
در بيانم جان جان جان بود
من بجانان زنده باشم جاودان
چشم بگشا بنگرم در جان جان
هرکه با ما همزبان گردد بحق
کم کند ديگر در اين زندان نطق
يار را اينجا چو من بايد شناخت
هستي چار و ششي بايد شناخت
يار خود بين محو آن دلدار باش
پاک شو ز آلودگي عطار باش
راه مردان رو که مردان زنده اند
زآنکه پيش از موت ايشان مرده اند
اهل ترکند و مجرد در جهان
سوي رضوان باشد ايشان را مکان
جاي ايشان منزل جانان بود
همنشين شان رحمت رحمن بود
پاک شو ورنه چو قارون ميشوي
سرنگون بر مثل گردون ميشوي
اي پليد اينجا بيالودي جهان
برتو دارد صد شرف اينجا سگان
چون سگان دربدر خوردي حرام
بر در اهل جهان گردي تمام
از زر و نقره بتان در خانه ات
بت پرستان ميکنند افسانه است
بت تو داري بت پرستانيم ما
ديدن بت از تو داريم النجا
ما خدا را نزد تو بشناختيم
سر چو گوي اندر ميان انداختيم