اهل دنيا از جهان بيجان روند
نه از اين دار جهان ايمان برند
اهل دنيا غافلند از آخرت
اين شود معلوم اندر آخرت
اهل دنيا دين بزر بفروخته
جامه زربفت اينجا دوخته
اهل دنيا بت پرستانند بدان
استخوان دارند چون سگ در دهان
اهل دنيا مست دنيا گشته اند
در چنين مستي بخود آلوده اند
اهل دنيا در شريعت نيستند
لاجرم اندر حقيقت نيستند
اهل دنيا را مبين اينجا بچشم
زانکه ايشان را خدا کرده است خشم
اهل دنيا را بحق پيوند نيست
نفسشان از لقمه خرسند نيست
اهل دنيا موش دانه خورده اند
همچو بوفي اندرين ويرانه اند
اهل دنيا را درون پر گندکي است
يا ز برونشان جملگي آلودگيست
اهل دنيا خويش را آلوده اند
واز جراحتها بسي پالوده اند
اهل دنيا را ببين در حال مرگ
بعد از آن کن از جهان ايدوست ترک
اهل دنيا را بوقت مرگ بين
عوريان چون مفلس دنيا و دين
اهل دنيا نيستند نزديک ما
اهل دل گويند ما را مرحبا
اهل دنيا کرده با من دشمني
جور بيحد کرده با ماچون دني
اهل دنيا کرده اند با ما ستم
ماتمي دارم در اينجا زين الم
اهل دنيا را شرف باشد جفا
هيچ ننديشند از روز جزا
اهل دنيا کرده ويران خانه ام
اندرين ويرانگي مردانه ام
اهل دنيا کرده اند ما را حزين
گشته اند با اهل دوزخ همنشين
اهل دنيا را ز پيش خود بران
تا شوي امن از همه شيطانيان
اهل دنيايند شيطاني همه
زان نگردند گرد رحماني همه
اهل دنيا پيرو غولان شدند
اندر اين وادي چه سرگردان شدند
اهل دنيا بر نخورده از جهان
همچو خر خسبند اندر کاهدان
اهل دنيا را نباشد سيرتي
وقت رفتن گفته اند واحسرتي
اهل دنيا آخرت بفروخته
آتشي از بهر خود افروخته
اهل دنيا نيستند اهل بهشت
همچو ميت اوفتاده زير خشت
اهل دنيا جاهلانند اي پسر
رو نهاده مثل شيطان در سقر
اهل دنيا را مکن همخانه ات
تا کني آباد اين ويرانه ات
اهل دنيا جمله راه دين زنند
در حقيقت اين جهان را رهزنند
راهزن داري در اين ويرانه جا
برحذر ميباش از ايشان در خلا
در خلا و در ملا ز ايشان حذر
ميخورند خون دل همچون توت تر
اهل دنيا با نبي آن کرده اند
مر لب و دندان او بشکسته اند
اهل دنيا با جميع انبيا
جور بيحد کرده و صد ماجرا
اهل دنيا تيغ بر حيدر زدند
مر فدک از پور احمد بستدند
اهل دنيا با حسين کربلا
کرده اند آنچه شنيدي در بلا
اهل دنيا با محبانشان همه
همچنان کردند که با ايشان همه
اهل دنيا کافران مطلق اند
دايما در لق لق و در وق وقند
اهل دنيا را نخواهد بود دين
زانکه هستند دشمن اهل يقين
اهل دنيا سربسر سرگشته اند
بر سر خاک سيه بنشسته اند
اهل دنيا همچو قارون در زمين
ميروند و ميروند تا اسفلين
اهل دنيا جمله در جان کندنند
رخت خود در پيش شيطان برده اند
اهل دنيا همچو فرعونند غرق
آب ظلمتشان گذشت اينجا ز فرق
اهل دنيا جمله زبل مبرزند
همچو سگ اهل يقين را منکرند
اهل دنيارا جهان بفريفته
بهر او صد شعبده انگيخته
اهل دنيا را بود دنيا خدا
گر تو مردي شو از اين دنيا جدا
اهل دنيا بوي جنت نشنوند
گر هزاران سال نزديکتر روند
اهل دنيا مانده راه حق اند
اوفتاده اندرين چاه مغند
اهل دنيا را زبان در بند باد
وقت مردنشان رود ايمان زياد
اهل دنيا غرق اين دريا شدند
مستمند و بيکس و رسوا شدند
اهل دنيا را نباشد راستي
زان ندارند با من اينجا آشتي
اهل دنيارا گمان بد بود
اين چنين قومي به پيشم ردبود
اهل دنيا را بران از پيش خود
تو مر ايشان را نخواني خويش خود
اهل دنيا در بغل دارند نيش
غافلند از پختگي زخم خويش
اهل دنيا را بود بغض ولي
ترک اين صورت بکن گر مقبلي
بغض بردار و محب دوست شو
وين نصيحت را ز من اينجا شنو
بغض مردان خدا نيکو مدان
اين ندا بشنو ز گفتار لسان
بغض بر دار و بيا اين راه رو
واز طريق سر جان آگاه شو
بغض بردار و بمظهر کن نگاه
تا ببيني اندرو سر آلاه
بغض ويراني و اعضاي تو است
دوزخ تابان يقين جاي تو است
بغض بردار و محبت پيشه کن
اندر اين معني يکي انديشه کن
با تو ميگويم نصيحت اي جوان
بشنو از من اين بيان و اين لسان
در لسان الغيب اسرار توام
در شب تاريک انوار توام
چون در اين اسرار استادم علي است
حکم بر ملک سليمانم جلي است
حکم من بر اهل ديد اينجا رواست
اين صدا افتاده در ملک خداست
حکم من باشد روان با اهل ديد
چون بباب روضه دادندم کليد
حکم من باشد در اين دنيا شفا
رو طلب کن تو ز عطار اين دوا
من شفاي دردمندان آمدم
مرهم درد فقيران آمدم
از من اينجا گه دواي درد جو
واندر اين ميدان تو مرد مرد جو
اي برادر مرد ميخواهم رفيق
تا برآرد از اين بحر عميق
من علاج دردت از دردت کنم
بر چنين زخميت مرهم مي نهم
سالها در درد بردستم بسر
تا طبيبم يکدمي آيد بسر
هر که را درديست درمان مرهمست
هرکه را جانست جانان محرمست
پيش اهل درد درمان خداست
عاشقان را درد اينجا گه شفاست
يکدمي درد و دو صد ساله دعا
به بود اين درد در پيش خدا
هرکه او را درد نبود مرد نيست
در شمار اين خلايق فرد نيست
هرکه را اينجا نباشد درد دوست
پيش اهل دردمندان نانکوست
دردمندان خدا پر ديده ام
ناله مظلوم هم بشنيده ام
چون شدم همدرد مردان خدا
از دمم رنجور مي يابد شفا
جور سلطان و ز ظالم حکم غير
برکشيدم اندرين ويرانه دير
تا شفاي دل شد اينجا حاصلم
اين زمان در پيش جانان واصلم
درد زين العابدين نشنيده اي
نه مقام کربلا را ديده اي
اوليا در درد رفتندي همه
غصه اينجا بر کشيدندي همه
جمله قربانند اندر راه تو
سر نهاده سوي منزلگاه تو
اين چنين جوري نميدارم روا
دوستان را سرکني از تن جدا
ليک حکمت اندر اينجا ابن بود
دوست را با دوستان کي کين بود
حکمت حق بود جان را کن فدا
تا به بيني دوست خود را با لقا
هرکه او از جان فداي دوست گشت
پيش او داند يقين اينجا نشست
هم سر بي تن تواند ديد يار
تا به بيني يار با خود همنشين
مال چبود ترک سر بايد گرفت
وانگهي جانان ببر بايد گرفت
جان چه باشد پيش يار اي مرد خاص
مي کنيمش در زمان از تن خلاص
تن بود دلبستگي اين جهان
خيزو خود را از چنين تن وارهان
وا رهان خود را ازين دنياي دون
تا شوي ايمن زمکر و از فسون
هرکه او زندان دنيا را شکست
او به تخت شاهي عقبي نشست
هرکه دنيا را ز دست خود فکند
او در آورده است شيطان را ببند
هرکه دنيا را طلاقي داده است
او زمادر دان که اين دم زاده است
رو طلاقي ده تو اين کم پير را
دور کن از گردنت زنجير را
طوق لعنت را ز گردن دور کن
خويشتن را پاک همچون نور کن
بيت دل را روزن معني گشا
تا ببيني پرتو خورشيد را
هرکه در عالم بود او پاک دل
کي رود چون ديگران در زير گل
هرکه او را در جهان پيوستگي است
روز و شب اوقات او سرگشتگي است
زود باشد کز جهان بيرون رود
هرکه کارد عاقبت آن بدرود
اين جهان چون تو بسي پرورده است
بند از بندت همه بگشوده است
هرکه دست از اين جهان بگرفت باز
مي نهد استادش اندر زير گاز
او بزير گاز نجاران رود
بر سر تخته بگورستان رود
کي بحسرت رفته بيرون از جهان
سود را بگذاشته با صد زيان
تو ز من بشنو يکي ديوانه شو
واز جهان و خلق او بيگانه شو
تا بيابي گوهر تجريد او
خويش را همواره بيني ديداو
همچو ابراهيم ادهم ترک کن
بعد از آن فکر خزان مرگ کن
هرکه از هستي خود بيرون رود
همچو احمد برسر گردون رود
مرد آنست کز سر هستي گذشت
رفت سوي عرش بر کرسي نشست
اين چنين مردي طلب کردم بسي
زين رياضت گشت جسمم چون خسي
گرد عالم سر بسر گرديده ام
خون دل از راه ديده خورده ام
روز اندر سير و شب اندر گداز
تا کند اندر وصالش کار ساز
يکشبي در مکه بودم معتکف
آمد آوازي بگوشم کي خرف
همره تست آنچه ميخواهي ورا
گنج مخفي است در ويرانه ها
گنج بردار از خراب آباد خويش
طرح نو انداز در بنياد خويش
چشم سر بگشاجمال يار بين
تو نه عطار آن عطار بين
اي فريدالدين ببين عطار را
پرس از و اسرار اين اسرار را
شربت عطار در کش همچو من
دم نگهدار و مگو ديگر سخن
ديده ام آن يار را با ديده ام
بر تمام بينشش بگزيده ام
ديده صورت ندارد تاب نور
اين ندا آمد بموسي سوي طور
ديده ديگر بود در ديده ات
گر نبيني کور بادا ديده ات
يار با تست و تو او را در طلب
در لسان با تست گويا زير لب
يار با تست و تو غافل گشته زو
لاجرم آبت نمانده در سبو
يار با تست و ندانستي ورا
در چنين کوري چگويم من ترا
پاک شو از کثرت دنياي دون
تا نيفتي در تک غبرا نگون
پاک شو از غش که غش سوزنده است
با تو اين آتش بزير پرده است
پاکبازان گوي از اين ميدان برند
در شريعت زين جهان ايمان برند
هرکه ايمان يافت وصلت يابد او
راه خود در سوي جنت يابد او
ترک کن حرص جهان بيوفا
تا نيندازد بمرگت در بلا
ترک کن همصحبتي با خلق عام
تا نيفتي همچو مرغک زير دام
مرغ زيرک نيست زير دام مرگ
زآنکه دانه چيدن او کردست ترک
ترک بايدکرد اين حب جهان
تا نيفتي همچو خر در ريسمان
ترک اين دنيا نه کار هرکسي است
وانکه داده ترک اينجا گه کسي است
سوي آبادان شو و آباد شو
اندرين آسودگي دل شاد شو
واره از حرص و فسون و رنگ او
تو مگير اي دست اينجا رنگ او
در سيه روئي مکوش ايرو سفيد
سرکشي کن نيک اينجا همچو بيد
چون درخت ميوه سر زد از زمين
رو ثمر ده اهل دل را اينچنين
گر تواني يک دلي را شاد کن
بنده را از بند غم آزاد کن
از لسان الغيب بشنو پند من
در يقين وصل شو پيوند من
برحذر باش از جهان اي نورچشم
زآنکه اين دشمن بود بازور و خشم
چه درين دنيا بماتم مانده
همچو شيطان خويشتن را رانده
چه در اين دنيا نماندي سوگوار
چون بتو اينجا ندارد او قرار
تشنه لب در پيش دجله مرده
تير نامعلومي او خورده
نفس شوم خويش پروردي باو
نيست اين صورت بنزد ما نکو
از چنين منزل روان بگريز تو
سوي آن منزل رو و رو کن باو
کاهل عقبي سوي آن منزل روند
تا که با جانان خود واصل شوند
تو مکن همراهي اين قوم شوم
گر عجم گردي و ورباشي ز روم
هرکه او نشناخته دلدار خويش
مانده چون کفتار اندر غار خويش
مانده است از کاروان اهل راز
نه ورا ايمان و نه روزه نماز
اين چنين کس مانده دنيا بود
سوي مولا نيز بس رسوا بود
چون درين وادي سرگردان بمرد
جام شربت از کف هادي نخورد
ديگر از وي زندگي اينجا مجو
شوم را نبود بهيچ جا آبرو