در وصف عارفان که از خود بيزار گشته و با يار پيوسته اند

اهل حق بيزار از خود گشته اند
واز جهان و جاه او برگشته اند
با نگار خويش کرده وصل خود
پي برون برده بسوي اصل خود
اهل حق کردند جان قربان او
فقر را ديدند در احسان او
اهل فقرند منعم سر خدا
سوي موسي آمد از حق اين ندا
باشش مرد خدا در آسمان است
پيش اهل الله اين باشش عيان است
هرکه او انسان کامل گشته است
گوي از اين ميدان گردو برده است
بشنو از من در پناه حق گريز
هر چه از دنياست اينجا گه بريز
اين سزايش که تو مظهر سوختي
جامه از بغض حيدر دوختي
روح من را شاد گردان اي جوان
لعنتي بر روي آن نادان رسان
ظلم کرده بر من و بر مظهرم
گر کنم کذب و درين بس کافرم
حق بظالم کرده است لعنت روا
در کلام خويشتن بسيار جا
ما فقيران حسيني مذهبيم
با طريق اين چنين زاينجا رويم
راه ديگر را بتو بگذاشتيم
سنگ در راه چنان بگذاشتيم
ما براه دوست شادان ميرويم
راه ما اينست و ما در اين رهيم
در شريعت محکم است دينم باو
در حقيقت نيز حق بينم باو
تو بدنيا داده دين و دل همه
از تو با که گويم اي ملعون گله
دين بدنيا داده اي خود را بمرگ
کي کني اي شوم اين افعال ترک
چند گويم حال در خويش را
در جهان با دشمن و با آشنا
جور بيحد از خوارج ديده ام
زينسبب خون ميرود از ديده ام
هر زمان خون ميرود از دل بزير
گشته ام از اين جهان بسيار سير
در تن من جز رگ و جز پوست نه
در درون جان بغير از دوست نه
ظاهر و باطن مرا يزدان بود
هم نشينم آنشه مردان بود
در جهان غواص درياي وبم
ناله و افغان سر آن نيم
دم منم اندر آدم زده
بهر جانان جسم و جان برهمزده
يار را در ديده ديده ببين
تا ز کوري وارهي اي کور دين
يار ما دارد قباي نيستي
پوش آن خلعت که آخر نيستي
نيستي را کن شعار اندر جهان
تا حيات از دوست يا بي جاودان
نيستي هستت کند رو نيست شو
تا دهد جانانت اينجا جان نو
کمتر از تخمي نه در زير خاک
سبزيي داري اگر هستي تو پاک
تخم گنديده نگردد سبز هيچ
تو چه آن گنديده اي مرد گيج
دانه خيزد بر زمين خيزد از او
در شريعت فيض ميريزد از او
پايمال اين سگان اينجا شدم
پيش ظاهر بين بسي رسوا شدم
در جفاي من بکوشيدند همه
جامه اين ظلم پوشيدند همه
جمع گشته جمله بهر قتل ما
جرم عطار است حب مرتضي
عاقبت ما را ز دست اين سگان
حق خلاصي داد بي وهم و گمان
او بداده شربت مخلص مرا
در چنين حالي مگو چون و چرا
شربتي خوردم ز دست خضر خويش
کي خورم از دست مرگ اينجاي نيش
گفت اين شربت دهم بيمار را
ريز اين در کوزه عطار را
کوزه عطار بحر عالم است
مقصدش در وي وجود آدم است
اين چنين کوزه ز دانش خضر تست
آنچه بيرون آيد از وي خير تست
ما بتو داديم اين شربت دوا
تا بيابد جمله رنجوران شفا
ما بر اسرار همه کس واقفيم
دم بجسم هر تني ما در دهيم
نيک و بد را ما دهيم اينجا سزا
بد مکن تا بد نيابي تو جزا
آنکه او نيکست بدهيمش نعيم
بگذرانيم از صراط مستقيم
ما به نيکان همرهيم اينجايگاه
زآن بايشان داده ايم اينجا پناه
در پناه ما همه پيغمبران
اسم ما بوده مر ايشان را نشان
بازگشت اوليا در پيش ماست
جبه دنيايشان اينجا قبا است
در پناه ما همه بيچارگان
پيش ما دارند اينجا گه مکان
از دل و جان و نظرشان آگهيم
جان ايشان را بجان ما بسته ايم
ما باهل دل کنيم اينجا نگاه
چشم نابينا کنيم اينجا چو ماه
حکم ما بر آفرينش شد روان
تو چرا غافل ز مايي اي جوان
تو بحکم ما دهي جان اي سليم
پاک گردان خويش را از خون وريم
گرد آزار کسان اينجا مگرد
بدتر از آزار نبود هيچ درد
گر تو آزاري دلي را در جهان
باشد آن آزار حق سبحان بدان
چونکه حق آزرده کردي سوختي
جامه ماتم ز بهرت دوختي
زينهاري کن حذر از آه و درد
تا نگردي غرق در درياي سرد
واقف قنديل باش اي بد سرشت
تا نريزد بر سرت از نار خشت
بدتر از آزار دل اينجا مدان
کرده ام بسيار اين را امتحان