اين حديث شاه مردان را بدان
برگشا چشم و لسان الغيب خوان
تا شود معلوم علم باطنت
مر رجال الغيب باشد خادمت
جهد کن تا گفته ام آري بکف
تا درو بيني تو سر من عرف
گفته من نه چو گفت ديگران است
شاعران عالم اينجا بيزبان است
اين لسان ديگر کن گوش تو
شو در اين سر لسان خاموش تو
در لسان الغيب خاموشي به است
اين سخن را گر تو بنيوشي به است
در لسان الغيب همراز توام
در خريداريش همباز توام
تو لسان الغيب را اينجا شنو
تا برايد چون خورت از ماه نو
اين لسان الغيب گفت مصطفي است
واندرو اسرار سر کبريا است
اين لسان الغيب از شاهم شنو
آنرهي کو مينمايد آن برو
تا شوي وارسته از نار جحيم
بگذري خوش از صراط المستقيم
در بهشت عدن آيي بيحساب
آيد از رب علايت اين خطاب
بي ولايش کي نمي باشد درو
گرهزاران سال طاعت کرده او
منزل شاهانست و فرزندان او
بي ولايش کس نمي باشد درو
منزل خاصان درگاه خداست
کي در او اين حشمت دنيا رواست
بي ولايش کس در اينجا گه نرفت
مر محبان را بود آن تاج و تخت
دشمنانش را بود دوزخ مقام
زانکه جنت گشته با ايشان حرام
دست را در دامن کرار زن
دشمنش را سر بزير دار کن
دشمن او هست مردود دني
چونکه بوده در دلش بغض علي
رو بدر کن از دل خود بغض او
نيست پيش مرد دانا اين نکو
بوترابش خوان و سر بر خاک نه
پاي همت بر سر افلاک نه
اي برادر غافلي از ديد يار
چشم بگشا و به بين تو چند بار
روشناساي امير خويش شو
واز همه اهل دلان در پيش شو
پيشتر شو سوي جنت اي جوان
تا به بيني حالت روحانيان
تو بديشان شاد باشي تا ابد
اين کلام حي بود حي صمد
هيچ دشمن را نصيب از دوست نه
مغز دل درياب کاينجا پوست نه
رو تو از مغز دلي روغن بگير
تا بکي در بند زنداني اسير
رو باين راه يقين عطار باش
تا بيابي اش ازين اسرار فاش
هرکه بازار دل عطار نيست
ميشود در وادي انکار نيست
رو بعطار و يقين اينجا به بين
باگمان تا کي توان بود اين يقين
تو گمان داري در اين تقليد خويش
زان زني بر اهل دل اينجاي نيش
من يقين بشناختم دلدار را
گفت با من سر اين اسرار را
من بخود اينجا نگويم سر دوست
چونکه گويائي مرا از پيش اوست
او لسان و فهم عطار آمده
همچو منصور او بگفتار آمده
اين شرف از دولت او يافتم
همچو خور برخار و خاره تافتم
اين شرف عطار را از مرتضي است
زان مقامش همچو عيسي در سما است
اين شرف عطار دارد از ازل
زآن در اين عالم ندارد او بدل
فضل من از چاکري حيدر است
چونکه بابم در حقيقت بوذر است
در سخن همتا ندارد در جهان
بر تمام خلق گشته اين عيان
در سخن بگرفته ام روي زمين
چون لسانم گفت خير المرسلين
اين سخن در پيش حيدر گفته ام
در مقام مکه اش بنوشته ام
در سر قبر علي اظهار شد
بعد از آني جوشش عطار شد
اين لسان دريست از بحر علي
هرکه را اين در بود باشد غني
ره ببر اي دوست سوي گنج خويش
واره از افلاس و درد و رنج خويش
پي بگنج مرتضي عطار برد
گوي از ميدان اين گفتار برد
اندرين گفتار استادم علي است
هرکه گفت ماشنيد او مقتديست
از لسان الغيب يابي خويش را
گر بداني حالت درويش را
با خدا کن تو در اينجا وصل خويش
تا بري پي را باصل اصل خويش
با خدا شو راست کن محو اين جهان
تا شود برتو نهانيها عيان
چون ز خود برخاستي او گشته
در يقين بيزباني مرده
زنده از مرده شود اينجا جدا
کس نداند سر اين الاخدا
اين زبان ديگر است ني دانيش
وين بيان ديگر است ني خوانيش
اين لسان در بيزباني گفته ام
خويشتن را اندرو گم کرده ام
اي فقير اينجا نگردي گرد او
گشته اند اهل سما شاگرد او
با تو او کاري ندارد گوشه گير
واز علوم اهل ظاهر توشه گير
نه تو بينائي بعلم معرفت
زآن هميگوئي بکوران معرفت
علم باطن را به اهل دل گذار
اندرين حيران چو تو شد صد هزار
تو نگردي گرد تيغ اوليا
گر بگردي سر نهي در زير پا
رو بخود مشغول شو مارا گذار
زانکه هستم سر نهاده زير دار
همچو منصور و جنيد وبايزيد
ميزنم دم از دم اهل مزيد
مست اويم نيست پرواي خودم
پيش اهل احتساب اينجا روم
برچنين کس تو مکن بسيار حيف
تا نگردي کشته اندر زير سيف
برچنين کس قتل نبود گوشدار
چونکه جان خويش او کرده نثار
برچنين کس حکم اهل شرع نيست
زانکه او گشته زهست خويش نيست
نيستي دارد ندارد هستيي
نه از اين خمر جهانش مستيي
نه چو تو او مست اين دنيا بود
نه ز مال و ملکتش پروا بود
مست دنيا را خبر از دوست نه
ذره مغزش درون پوست نه