مظهرم مدح و ثناي حيدر است
قطره از بحر حوض کوثر است
مظهرم ديده لسان الغيب را
چاک کرده دامن و صد جيب را
خويش را تجريد کرده در جهان
کشف گشته بروي اين سر جهان
بنده است عطار شاه خويش را
چونکه مرهم او نهاده ريش را
از خوارج زخم بيحد خورده ام
از جهان اين زخم با خود برده ام
زخم دار از حب او کردي مرا
کاين بود مولاي حيدر را سزا
مرد ميدانم ز زخمم عار نيست
با خوارج ديگرم گفتار نيست
سر نهادم در بيابان فنا
هرچه آيد بر سرم زو مرحبا
خويش را با او سپردم همچو جان
باز رستم از جفاي ناکسان
بيکس و بي زاد و بي يار و رحيل
در بيابان فنا گشته قتيل
در بيابان فنا بنهاده سر
باز رسته از جفاي خير و شر
زنده گشته چون شهيد راه حق
خوانده بر استاد معني اين ورق
کشف شد ز استاد سر من لدن
از لسان الغيب ميگويم سخن
يکزمان کن ترک دنيا اي پسر
گوش کن گفتار و پند اين پدر
تا خبر يابي ز سر خويش تو
وارهي چون من ز زهر نيش تو
پند بشنو از لسان الغيب با
ده از او آينه دل را جلا
اين جهان چون تو بسي ببريده سر
ياد دارد او بسي دور قمر
بگذر از وي چونکه داري مهلتي
ورنه دايم همچو او در زحمتي
اوز بهر کشتنت تيغ آورد
پيش رخسار مهت ميغ آورد
از جهان مردان کناره کرده اند
کس درين دنياي دون نازرده اند
بر حذر باش از چنين قتال تو
ورنه مييابي ازو گوشمال تو
رو نظر کن همرهان خود به بين
جمله را کردند ميخ اين زمين
گاه مي بندد گهي سر ميبرد
گاه در زندان خيبر ميبرد
هرکسي را او قصاصي ميکند
بيخ عمر اهل دنيا مي کند
اي پسر از صحبت شيخان گريز
خاک ايشان را در اين کوزه به پيز
پيشواي اين خرانند بهر کد
پيش اهل الله جمله گشته رد
ميدوند از بهر دنيا همچو سگ
زين حرارت گشته استشان خشگ رگ
آبروي تو ز شاه اولياست
آنکه اين صورت نميداند هباست
آبروي تو ز شاه کوثر است
هرکه اين معني نداند او خرست
روز و شب گرداندي از بهر جاه
روي خود کردي در اين عالم سياه
غرق اين دنيا چو ناپاکي بود
يونسي را کي از اين باکي بود
نوح را صحرا و دريا بود يک
ليک نادان غرقه گشته همچو سگ
رو چو نوح و کشتي و دريا ببين
واندر آن کشتي ب آزادي نشين
يا چو الياس اندرين دنيا گذر
يا بيابان طي کن و خضرا نگر
نيستي واقف ز ديد ديدگان
کور مادرزاد کي بيند عيان
سالها با کور صحبت داشتي
حب او را بر دلت بگماشتي
عاقبت چوي او شوي درمانده
واز چنين درگاه گردي رانده
صبح دولت را نديده آن بصير
گر چه در عالم شده دانا کبير
صبح دولت ميدهد بر واصلان
شب هميدوزد لباس فاجران
فاجران در شب بخواب افتاده اند
بر خود اين دولت مبارک کرده اند
در جهان ماندي بناداني همه
روز و شب سوداش ميخواني همه
اندرين بازار سرگردان مشو
سوي او منگر درآن حيران مشو
هرکه دل بسته درين دنياي دون
همچو هابيلي رود در چه نگون
ترک حب اين جهان کردن رواست
اين چنين ترکي ترا عين صفااست
من که ترکم با تمامي در غمم
روز و شب دارد درين غم ماتمم
من بسي آزار دارم در جهان
با وجود ترک اين معني بدان
گر هميخواهي که گردي نيک بخت
رو ببازار جهان بگذار رخت
مرد عاقل رخت اين بازار سوخت
باقي و مانده بيک ارزن فروخت
مرد عاقل رخت از اين ويران فکند
برسر آتش فکندش چون سپند
اهل دانش جمله رو آورده اند
رو سوي سلطان دين بنشسته اند
حال اين سودا نه حال هر کسي است
کز نهال خشگش اينجا گه بسي است
مرغ دانا از چنين دامي جهد
سوي باغ جنت خود ميپرد
مرغ از دام چنين جيفه بجست
اين گل بين بهر باغي نرست
مرغ زيرک کي بدام افتاده است
اين چنين دامي ز بهر دانه است
مرغ دانه چين بسوي دام رفت
چون از آسايش و آرام رفت
راه اين دامت نمودستم بسي
زآنکه با او بوده پيوستم بسي
ناگهان مردم مرا آزاد کرد
خلوت نابودنم بنياد کرد
اين زمان ميگويم اينجا حال دام
مرغ دام آزاد را دانه حرام
راه اين دامت نمودم کن حذر
در چنين دانه مکن ديگر نظر
شکر کن عطار کين ره رفته
در بيابان فنا پي برده
کرده خود را درين صحراي گم
گر تو داري ذوق اين مأوا بجم
سر درين صحرا نه و دلدار بين
همچو موسي لمعه ديدار بين
نيست کوران را به پيشم حرمتي
پيش در خرمهره را کي قيمتي
مرد معني دار در بي بها است
چونکه از بحر جلال کبريا است
مرد دانا زود ميبايد الاه
وآنکه نادانست رو کرده سياه
مرد دانا خويش را در باخته
همچو شمع از سوزشش بگداخته
مرد دانا با خدا وصلت گرفت
همچو قطره گشت با درياش جفت
مرد دانا راه يابد سوي دوست
چون حيات و زندگيش از بوي اوست
مرد دانا همنشين خويش کن
خويشتن را همچو او درويش کن
همرهي مرد دانا جنت است
زآنکه فيض روح او از حضرتست
همره دانا بسر برده است راه
رهروان راه دل را کي گناه
همره دانا خلاص از دوزخ است
نار در پيش محقق چون يخ است
دوزخست همصحبتي با مرد نيم
اين خبر داده است لقمان حکيم
مصطفي راه شريعت ساخته
در بدرياي يقين انداخته
مصطفي در شرع همراه تو است
چون سراج ظلمت راه تو است
مصطفي همراه داري در طريق
شکريزدان کن که داري اين طريق
ليک گفت او نکردي گوش تو
رفته است اينجاي عقل و هوش تو