يا بمظهر کن زماني گوش تو
تا بتو پيوند گردد هوش تو
يا بجوهر ذات بنشين يکدمي
کو بود ذات خدا را محرمي
اي پسر با جوهرم همخانه شو
يا چو مجنون در جهان ديوانه شو
يا برو پير ابهيلاجم ببر
يا دمي در منطق الطيرم نگر
من بتو اسرار نامه داده ام
تا بري راهي باين ويرانه ام
در مصيبت نامه شرح حال دل
گفته ام واز غم شده اينجا خجل
رو ز بيسرنامه ام اسرار پرس
بعد از آني سوزش عطار پرس
تا ز شرح القلب من يابي خبر
رو بسوي دوست معراجم بخر
زانکه اين معراج نامه سر اوست
گفته اين گفته ام سر مگوست
روز بلبل نامه بر پند اي حکيم
کن نظر همچون صراط المستقيم
خسرو و گل را کشا از بهر کار
تا بگيري دلبر خود در کنار
حيدري نامه ز حيدر بافتم
طاق اين ايوان بفرش انداختم
کرده ام وصلت بوصلت نامه اش
دوختم از وصل جانان جامه اش
يا شتر نامه بخوان برخود تمام
تا بيابي از کف کرار جام
يا برو تو نامه مختار خوان
تا شوي مر احمد مختار دان
در الهي نامه سر يار بين
بگذر از خويش و همه دلدار بين
جمجمه نامه کتاب يارما است
قدرت و آثار صنع کبريااست
من ز پندت داده ام اينجا کتاب
کرده ام ايدوست بيدارت ز خواب
رو کتابم را يکايک يادگير
تا که گردي پيش آن سلطان وزير
در کتابم جمله ترک سر بود
کشتن اين مرغک بي پر بود
سوي گفتارم نظر کن اي جوان
تا که مقصودت شود حاصل در آن
تو بگفتارم رهي يابي ز خويش
وارهي از کفر و درد و زهر نيش
من ترا پندي ز شفقت داده ام
بهر تو تختي ز زر بنهاده ام
بر سر تختت چو شه بنشانده ام
حکم تو برماه و ماهي خوانده ام
دادمت شاهي اين هر دو جهان
ملکت حق يافتي بس رايگان
اين جهان دانا دلان را جا بود
عاشقان را ديد او زيبا بود
هرکسي چيزي ازاو ميخواستند
بهر خود آن چيز مي آراستند
هرکسي در هستي خود گشته عاق
سرنهاده همچو مستي زير طاق
اندرين وادي بسي سر گشته گم
همچو سگ سر را نهاده زير دم
اندرين وادي بسي سر گشته اند
يکدمي از آب و ناني خورده اند
پاي کش از آب و طين اين جهان
تا که بيني دوست را در خود عيان
پاي در کش دست را برسرمزن
بشنو از اين پير دانا اي برنا سخن
پاي برکش همچو مردان از گلت
تا شود آسايش اينجا حاصلت
نيست آسايش درين منزل دمي
ميرود آبم ز چشم دل همي
منزل ديگر طلب کن اي جوان
نيست اين منزل که بيني جاودان
هرکه آن منزل بديده يار ماست
در خور سوداي اين بازار ماست
هرکه يار خويش را اينجا نديد
همچو حيواني بود کاينجا چريد
رو نظر کن در دلت منصور وار
در اناالحق بين هم اينجا روي يار
جمله ديدار ويست و غير نيست
گر بود غيري شود اينجاي نيست
غير حق جمله شود اينجا هبا
گرتو داري ديده بينا گشا
غير او در ديده ما نيست کس
من ز ديده گويمت اينجا نفس
در نفس جان دادم و جانم ويست
پيش بيجانان مرا اين معني کي است
دور مانند اهل تقليد از برش
کي بيابند راه نزديک درش
اهل تقليدند در مانده بخود
وين قلم بر لوح بدعت مانده خود
ترک شرع مصطفي کرده همه
لقمه وقف دو نان خورده همه
همچو اين دو نان بدو نان کرده صبر
همچو قارون کنده بهر خويش قبر
جنگ بهر لقمه شان در صبح و شام
کنج عزلت را بخود کرده حرام
محو اين دنيا چو فرعون و قباد
هيچ از عقبي نمي آرند ياد
جمله سرگردان اين دنياي دون
بهر حب او شده اينجا زبون
قصد اهل دل در اينجا ميکنند
رشته رسوائي خود مي تنند
در زبوني جان بمالک داده اند
در چنين وادي بجهل افتاده اند
خلق جمله جاهلان پي روند
همچو سگ دنبال طعمه ميدوند
جهل را بردار و ايمن باش تو
تخم عدل و معرفت ميپاش تو
جهل را پيش جاهلان نيکو بود
سوي مولاشان نه آب رو بود
جهل نه نيکوست اي صورت پرست
خرم آنکس کو از اين صورت برست
صورت دنيا تراش از لوح دل
دل بکن از معدن اين آب و گل
دل مقام و مسکن آن يار کن
جان فداي ديدن دلدار کن
يار را بشناس چون حيدر يقين
تا به بيني اولين و آخرين
بر تو گردد کشف اسرار نهان
وآنچه ديد ستند هم کروبيان
من ز سر غيب دارم آگهي
در نوردستم اساس گمرهي
منکر ما گشته است روباه دم
همچو کوران کرده است او راه گم