اهل دل را با جهان پيوند نيست
مردل ايشان بدنيا بند نيست
تو چرا افتاده دنبال وي
درنگر در خاک افريدون و کي
از جهان رفتند جمله دردمند
خاکشان گشتست اينجا بند بند
تو مشو در بند اين دنيا چو ديو
تا نتازد برتو اين لشگر بريو
اين جهان زندان مردان خداست
عيش و شاديشان در اينجا کي رواست
اين جهان افسونگر عمر تو است
آب او خواهد ترا از سر گذشت
اين جهان چون تو بسي کرده بخاک
از چنين قتلي ندارد هيچ باک
اين جهان بفريفته چون تو بسي
نيست پاينده در اين ميدان کسي
اين جهان و جيفه او بيوفا است
آنکه پيوسته در او باشد کجاست
در طريق مصطفي رهدان منم
واقف اسرار اين قرآن منم
اين زمان با من علي مرتضي است
در لسانم بهر او مدح و ثنا است
مرتضي در جسم عطار است روح
زآن رسد ما را به اهل دل فتوح
فتح ارباب معاني آمدم
در لسان عطار ثاني آمدم
اول و آخر به پيش ما يکي است
پيش نابيناي نادان اين شکي است
از دوئي برخاسته يکتا شده
در شريعت ديده بينا شده
از دوئي برخاسته چون مرتضي
پيش يزدان جان خود کرده فدا
در حقيقت واصل جانان شدم
در چنين پيدائيي پنهان شدم
زندگي و مردگي اين جهان
پيش عطار است يکسان اي جوان
نيست همتا در جهان عطار را
گر بداني ام شوي همپاي ما
اي جوان باب لسانم برگشا
تا به بيني قدرت سر خدا
در لسان بنوشته ام اسرار دل
باز رسته از مکان آب و گل
تاج منصوري زسر انداخته
پيش جانان جان و دل را باخته
وارهيده از تمام قيدها
سرنهاده در بيابان فنا
بعد از آن کامل شده در عشق دوست
گشته پنهان همچو دل در زير پوست
در چنين منزل که من دارم قدم
بيخط شرعش نرانده يک رقم
در شريعت مصطفي بشناختم
منزل و ماوا ز شرعش ساختم
در طريقت مرتضي را ديده ام
لو کشف از گفت او بشنيده ام
هر چه پيدا گشته از من سراوست
هرکه اين اسرار دريابد نکوست
چند گويم واقف اسرار باش
واز چنين خواب گران بيدار باش
چند گويم با تو اي مجنون جوان
ترک کن همراهي جمعي خران
چند گويم از حديث دل بتو
نشنوي همچون کران تند خو
نشنوي اسرار اهل راز را
ره دهي در کلبه ات غماز را
با حريفان دغا همسايه
با سگان خانگي همخانه
تو چرا در او نشسته غافلي
در حقيقت جهل داري جاهلي
هرکه اودر جهل رفته از جهان
خط گمراهي در او کس اي جوان