ما حسيني ايم و کلب حيدريم
بر دل دشمن سنان و خنجريم
غافل از حال مني اي خارجي
زآن ميان اهل معني خارجي
ترک کن با ما نزاع و دشمني
ترک کن از لوح خود اين بدبني
چونکه عطار است لسان مرتضي
رد بود اينجايگه پيش شما
گفته عطار را سوزد لعين
جاي او باشد مقام اسفلين
مظهر عطار را سوزي بقهر
شربت ز قوم مينوشي ز زهر
مظهر عطار مدح مرتضي است
واندرو آيات نعت مصطفي است
هرکه او را درک کرده در جهان
همچو حيواني بود بسته زبان
مرد دانا را بود ترک از همه
از زبان او راست هم اسم کله
مرد دانا از جهان بيزار رفت
با سر مردان بسوي يار رفت
مرد دانا همنشين يار شد
نه چو نادان رانده دلدار شد
مرد دانا برده گوي نيستي
چونکه برده ره بکوي نيستي
مرد دانا بايدم همراه خويش
تا بگويم من يقين شاه خويش
مرد دانا دان خدا بشناخته
جان خود در راه جانان باخته
مرد دانا بود منصور شهيد
پاي مردان رااز اين ميدان کشيد
مست کي در راه هشياري رود
کي چو بيماران به بيماري رود
هرکه واقف گشت از خود يکدمي
باشد او در پيش دانا محرمي
هرکه اواز خود خبردار آمده
او لسان الغيب اسرار آمده
هرکه واقف گشت از سر يقين
او بود جان و دل اين مأو طين
هرکه اندر شرع رفته اين طريق
در حقيقت او بود با ما رفيق
در شريعت بر طريق راست رو
ورنه از کوي يقين ما برو
بارها از خون دل کرديم غسل
تا که با جانان خود کرديم وصل
غسل اهل دل بدان کز خون بود
حال بي غسلان ندانم چون بود
هرکه او را غسل نبود پاک نيست
همچو عيسي برسر افلاک نيست
غسل کن از جملگي رو پاک شو
در فقيري کمتر از اين خاک شو
تا برويد گلبن مقصود تو
رخ نمايد بر فلک معبود تو
حق ترا در پيش خود منزل دهد
در حقيقت زندگي دل دهد
هرکه او پاکست از آلودگي
تو ورا ميدان در اينجا گه دلي
پاک شو کاينراه پاکان رفته اند
گوي از اين ميدان پاکي برده اند