گر تواني خدمتي کن اختيار
پيش درويشي ته ناني بيار
هرکه در عالم بترسد از خدا
ميرود بر جنت رب العلا
ترس حق آزادي دوزخ بود
کي ورا چون زندگان آوخ بود
ترس و رحم و شفقت خلق خدا
ميبرد بيشک ترا تا منتها
زينهار اي دوست نازاري تو کس
تا نسوزي در جهان مانند خس
هرکه آزار دل درويش کرد
بيشک او رد خداي خويش کرد
پر نصيحت کرده اند مردان دين
نشنوي پند رفيقان امين
انبيا گفتند و تو نشنيده
زآن در رحمت برويت بسته
اوليا کردند منعت از بدي
چونکه نشنيدي تو کمتر از ددي
رو تو گفت اهل معني گوش کن
شربت کوثر در اينجا نوش کن
خويش را بشناس اي مرد خدا
ذره گر عقل داري با خود آ
با خدا باش و بخود اينراه بر
تا که باشي در ره دين راهبر
با خدا باش اي عزيز اينجايگاه
ترک کن دنيا پرستان همچو شاه
با خدا باش و سجود دوست کن
نه که خواب غفلت خرگوش کن
در سجودش جمله پنهاني عيانست
حکم دانا بر مه ماهي روانست
اين حقيقت بشنو از عطار تو
تا شود دانا بعالم يار تو
بشنو از عطار سرغيب تو
تا شود پوشش تن بي عيب تو
چند گويم با تو من علم عيان
نشنوي چون آن کرابکم زبان
من سخن باهمزبان خود کنم
خشت ناداني از اين ايوان کنم
من سخن گفتم در اين ويران بسي
هرکه آن را بشنود باشد کسي
هرکه خواند گفته عطار را
کشف ميگردد بر او سر خدا
هرکه بر خواند لسان انسان شود
در طريقت واصل جانان شود
هرکه در يابد لسانم را بيان
او خبر يابد ز سر لامکان
هرکه در يابد ورا دريا شود
پاک و طيب بر مثال ما شود
هرکه دريابد ورا روشن ضمير
پادشاه غيب را گردد وزير
هرکه اورا يافت ديد اسرار کل
وارهيد از بند و از زندان و غل
آمديم اينجا و سر خواهيم باخت
اسب در ميدان سر خواهيم تاخت
جمله اهل فقر محتاج من اند
همچو يک بخيه بر اين تاج من اند
مصطفي خوانده مرا سردار فقر
کرده صد منصور را بردار فقر
مرتضي در فقر همراه من است
کنج وحدت حشمت و جاه من است
در جهان ما را بدو وصلي شنو
از زبان فقر اين معني شنو
خاکپاي عارفان ميباش تو
تخم نيکي در جهان ميپاش تو
عاشق روي نگاري شو چو من
تا رگي باشد ترا در اين بدن
عاشق روي نگار پارسا
سرنهاده بر سر خط قضا
عشق مهرويان بجان پيوسته است
جان بتار کاکلش بربسته است
هرکه در عشق بتان مردانه نيست
با فريدالدين درون خانه نيست
ما و عشق و سوزش شبهاي تار
اينست ما را در گلستان نوبهار
در گلستان سخن گل چيده ام
چون رياحين وصل بلبل ديده ام
در زبان خلق افتادم بعلم
کس نيابي همچو من اينجا بحلم
در کنار دوست جان پرورده ام
خوش بکنج خلوتي بنشسته ام
هم زبان اهل رازم راز دان
او مرا کرده در اين وادي عيان
عمر خود را در جهان بفروختي
جامه ماتم ز بهرت دوختي
دل ز بهر مال دادي در جهان
جان دهي در وقت مردن چون سگان
وقت مردن ميگذاري در جهان
ميروي از دنيي دون بي نشان
تا ابد در لعنت حق مانده
زانکه اهل دل ز پيشت رانده
آنچه از تو در جهان بر من رسيد
هيچ گوشي آن نه بتواند شنيد
آنچه از تو بدي من ديده ام
دمبدم خون ميرود از ديده ام
با دل پر خون برفتم از جهان
از جفا و جور اين مشتي ددان
با دلم باريست از خلقان چو کوه
درد پر دارم در اينجا زين گروه
زانکه گويندم که تو در پيش ما
واجب القتلي بحکم کيش ما
بشنو از عطار اي سني جواب
گرنه اي غافل در اينجا مست خواب
نيست رحمي بر چنين کس در جهان
کو بود اينجا محب خاندان
پيش سني اين چنين قومي ردند
گر يکي باشد از ايشان ورصدند
پيش سني اين چنين قومي ردند
کن يقينت همچو ملعون مرتدند