دوست با تو در دلست اي بيزبان
همچو کورانش نمي بيني عيان
دوست با تو تو از او بس غافلي
در حقيقت پيش دانا جاهلي
دوست با تو کرده در تن خلوتي
يافته در چار عنصر حکمتي
آينه بردار و بر خود کن نظر
تا ببيني صورتي همچون قمر
صورت معني و سر ظاهري
بر تمام آفرينش ناظري
مقصد و مقصود رحماني بدان
وزجميع راز هستي راز دان
در حقيقت کن نظر با خويش آ
ترک کن بر خويشتن اينجا جفا
در حقيقت آمدي سلطان دل
بهر زلفت سر زند سنبل ز گل
در حقيقت شاهباز قدرتي
بلکه تحقيق يقين حکمتي
در تو ديدم آنچه مقصود من است
در حقيقت دوست معبود من است
من خدا را از علي بشناختم
قطره بر درياي وصل انداختم
قطره است عطار و حيدر بحر دوست
جمله را چون قطره ما رو باوست
گر تو مردي ديده حق بين گشا
بين چو حلاج اين ز اسرار خدا
گر تو مردي پيرو عطار شو
سرجانان را ز جانان مي شنو
گر تو مردي حيدر کرار بين
در وجود خويشتن آن يار بين
شاه مردان ديده بينا بود
کور جاهل را در اين غوغا بود
شاه مردان را عيان دريافتم
زآن صدائي در جهان انداختم
من نه اين اسرار از خود گفته ام
وين در درياي قدرت سفته ام
از زبان اهل غيب است راز من
گر شوي واقف توي انباز من