در شريعت سربدم اينجايگاه
زانکه هستم واقف سر الاه
در سراي شرع سلطاني منم
آفتاب فقر انساني منم
در جهان ما را لسان داده خدا
کرده ام اينخانه معني بنا
در جهان سلطان دانايان منم
راه تحقيق ولايت ميروم
در جهان آنچه ولايت گفته است
از لسانم اين بيان بنوشته است
در حقيقت يافتم سر کهن
کي رسد کس را بما اينجا سخن
در حقيقت در معني يافتم
رشته سر حقيقت بافتم
در حقيقت آمدم از پيش دوست
زانسبب گفتار من اينجا نکوست
در حقيقت يافتم خود را بقا
مي ندانم اندر اينجا جز خدا
جمله فاني اندو او باقي همه
ترک کردم از جفاي اين رمه
او هميداند که دردم از که بود
باکه مي گويم بيان اين شهود
حال خود را کردم اينجاگه بيان
پيش آن دانا حکيم غيب دان
گفت پيش از گفت تو دانسته ام
چاره دردت در اينجا کرده ام
ترک کن اينجا شکايت از کسان
چونکه پيش ما نهان باشد عيان
حال خود کرديم با ياران بيان
ظاهر است آنحال اندر اين لسان
حال خود کرديم اينجا گاه ذکر
اين بيان آمد مرا از عين بکر
ما بياد او در اين دنيا خوشيم
سوي آن دنيا به آسان ميرويم
ما بياد او ز خود گم گشته ايم
راه خلقان را ز خود بر بسته ايم
ما بياد يار خود جان ميدهيم
واز جهان دون چه آسان ميرويم
ما بياد يار خود گفتيم راز
بار ديگر سوي او رفتيم باز
ما بياد يار خود سر باختيم
هستي چار و ششي درباختيم
ما بياد يار در کنجي رويم
تا نداي راز او را بشنويم
از لسان ما شوي داناي دوست
واز عيان ما شوي بيناي دوست