شکايت از بيوفايان و ددان روزگار

از سگان زخم فراوان خورده ام
در چنين زخمي بجانان زنده ام
اين سگان گرد مرا بگرفته اند
بهر خونم بين که چون لب تشنه اند
اين سگان دارند با ما عربده
چنگ را در دامنم اينجا زده
اين سگان تا دامن آخر زمان
ميخورند تيري ز لعنت از لسان
لعنت حق باد بر ظالم يقين
خيز و اينرا در کلام حق ببين
لعنت حق باد بر رفتارشان
بر طريق صدق بر گفتارشان
لعنت حق بر آنکس که او
در جهان آزار دارد دل ازو
لعنت حق باد بر آن بيحيا
کو بسي کوشيده در آزار ما
لعنت حق باد در ليل و نهار
بر خوارج جمله تا روز شمار
لعنت حق کرده ام بر خارجي
بر محبان وي و بر مارجي
لعنت حق باد بر کذاب شوم
کو بما کرده بجمع اندر هجوم
لعنت حق باد روز و سال و ماه
بر سگ ملعون دون رو سياه
آن سگ ملعون بقتلم کرده حکم
از نظر انداختم اورا چوبکم
غم ندارم از خوارج ذره
گر ز بهر ما نهاده دره
دره او در بساق ترککانست
از چنين نفرت زمين اندر فغانست
او بترکان کرده اينجا اتفاق
بهر خون من که دارد او نفاق
او ندارد دين ما اينجا يقين
بو حنيفه را بدانسته امين
ني محب مرتضي و آل اوست
اين چنين کس را ببايد کند پوست
اي خوارج بو حنيفه دشمن است
بغض حيدر پيش او بس روشن است