اي ز ناداني خود حيران شده
همچو گمراهان سرگردان شده
حيف اوقاتي که داري در جهان
ميروي زاينجا بصد حسرت بدان
تو يقين که دوست را نشناختي
زان جهت نقد تنت درباختي
اين جهان بهر تو پيدا آمده
واندرو صد شور و غوغا آمده
اينجهان برتو نمايد خويش را
برسر زخمت زند صد نيش را
از چنين قتال کن پرهيز تو
ورنه کشته ميشوي ناچيز تو
تو نداني خويش را چون جاهلي
از وجود ذات جانان غافلي
حجتي داري و دانش هيچ نه
نامه اعمال خود را هيچ نه
تو ز اسرار حقيقت مانده
واز در درگاه جانان رانده
تو نداري ذره پرواي خويش
مانده در صورت غوغاي خويش
خويش را بشناس و در عالم نگر
روح خود را کن از اينمعني خبر
با خبر باش از مکان و لامکان
چونکه هستي ديده بينندگان
ديده معني تو داري درنگر
تا شوي واقف ز حالات بشر
صورت خيرالبشر همراه تست
عرش اعظم نيز منزلگاه تست
اندر اين عالم وجود کاملي
بلکه بهتر از جميع حاملي
تو زبان راز اويي سر دار
از خود اين کفر جهانرا بازدار
تو در درياي سر داوري
بلکه روشن تر ز شمع خاوري
حق وجود تو سرشته چل صباح
برتو کرده آنچه ميخواهي مباح
تو بدنيا بهر کاري آمدي
اندر و مقصود ياري آمدي
اين جهان بشناس ورد از روي برون
تا نيفتي اندرين غرقاب خون
اين جهان ميدان رياضتخانه ايست
مرد عاقل اندر او ديوانه ايست