سخن در جلوه دلدار

يار با ما همره و هم در نظر
گرنه کوري اي پسر درمانگر
ياربا ما همره و ما در جهان
سربرآورده بزير آسمان
يار با ما شفقتي دارد عظيم
شکر او گوئيم تا عهد قديم
يار با ما بگرفته است آفاق را
اين سواد است گنبد نه طاق را
حال ما را قدسيان چون ديده اند
گفت مارا حوريان بشنيده اند
در زمان خود نديدم همچو خود
سير کردم سوي بحر و بر و رود
بحر وبر ديده زمين طي کرده ام
در چنين وادي بسي خون خورده ام
از بد ونيک جهان ديدم بسي
زان تنم بگداخته همچون خسي
در چنين وادي نديدم يار هيچ
جز لئيمان خسيس مانده گيج
سوي خود کردم سفر يک لحظه
اندرين منزل بديدم ديده
ديده خود يافتم روشن شدم
ياسمين و سوسن وگلشن شدم
همزبان خويش خود را يافتم
روي ازين وادي از آن برتافتم
با رفيق جان خود گويم سخن
گرنه مجنون سخن را فهم کن
من نه از خود گويم اينجا گه بيان
اين لسان از غيب مي آيد بدان
من نيم با من کسي همراز بود
واز يقين و سر دل آگاه بود
چون ورا ديدم همه بگذاشتم
وين حجاب از پيش خود برداشتم
قطره با درياش وصلت يافته
در چنين پاکيش عصمت يافته
قطره با درياي جانان وصل شد
فرع بود او چند گاهي اصل شد
اي پسر خود را بدريا غسل کن
وين نهال نازکي را فصل کن
اي پسر دنيا ندارد اعتبار
هيچکس را اندرو نبود قرار
ترک او گير و بکن او را رها
تا کني ايدوست وصلت با خدا
رو بحق کن سود کي دارد جهان
صد هزاران بار کردم امتحان
اي پسر کن امتحان گفت ما
تا بيايي راه سوي کبريا
اي پسر گفتار اهل دل شنو
همچو آب رحمت اينجا گه برو
اي پسر پند پدر را گوش کن
جام اسرار شرابش نوش کن
اي پسر بسيار گفتيمت سخن
ار لسان يار و گفتار کهن
اين سخن دريست گفتم در جهان
بشنو و در گوش گيرش همچو جان
اين در اسرار ما در گوش گير
از تمام هستيت اينجا بمير
تا بماني زنده جاويد تو
برکن از دنياي دون اميد تو
هرکه از دنيا اميد خود بکند
خويشتن را کرد بيرون از کمند
هرکه از دنيا بريده کرد دل
نيست پيش خالق سبحان خجل
دل بدنيا هرکه بسته کافر است
چون جهود خيبري او مدبر است
هرکه دنيا را نکرده او وداع
گشته او همصحبت و يار سباع
هرکه او عطار را اينجا نديد
همچو حيوان در بيابان ميچريد
هرکه با ما در لسان پيوسته است
او زبان قدسيان دانسته است
يکدمي بنشين لسان ما شنو
هستي خود را بکن پيشش گرو
از لسان بسيار يابي فيض تو
واز چنين مرغي بگير اين بيض تو
مرغ روحم از قفس پريده است
ملک جانان را بجان گرديده است
بشنو از طير لسان ما سخن
تا شوي واقف ز سر من لدن
بشنو از طير لسان الغيب ما
آنچه احمدگفته با حق در سما
بشنو از طير لسان ما عيان
دارد اين بلبل هزاران داستان
بشنو از طير لسان نغمات دوست
گرترا آب حيات اينجا بجوست
بشنو از طير وجود ما سخن
زانکه ميگويد ترا سر کهن
هرکه او داند لسان طير ما
او باسرار خدا شد آشنا
اين لسان ما کسي نشناخته
زانسبب او خويش را در باخته
اين لسان اهل راز است اي پسر
باش از سر عيانش باخبر
اين لسان عطار راآورده است
باب عرفان را بدو بگشاده است
اين لسان عطار را جان داده است
تاج شاهي بر سرش بنهاده است
گر بگوش خود نگيري پند او
ميشود خشک اي پسر پيوند تو
گوش کر داري، زبان لال تو
چشم اعمي و نداري حال تو
در چنين کوري برفتي از جهان
عمر خود بر باد دادي اين زمان
در چنين کوري نبيني يار را
نشنوي اين گفته عطار را
در جهان و حال او درمانده
زانسبب از پيش رحمن رانده
اين جهان نيکو نگر عبرت بگير
بگذر از وي بر مثال برق و تير
بگذر از او و خدا را کن سجود
تا بيابي گوهر درياي جود
بگذر از دنيا که دنيا جاي نيست
اهل دل را اندرو ماواي نيست
اين جهان بشکسته هر دم کوزه
باز ميسازد برايش کوزه
اينجهان دارد هزاران قرن ياد
ميدهد خاک کسان اينجا بباد
اينجهان کوزه ز جسمت ساخته
اندر او آب اجل انداخته
اينجهان کوزه بسنگ از قهر او
تا بريزد بر زمين آن زهر او
سالها در بند زندان تني
پيش زندان بانت آن تن بشکني
اي ترا پيمانه تن پر شده
واز نهنگ بحر عمان پر شده
در نگر امروز در چه عالمي
اي ز خود غافل ز سر آدمي