مرد حق از دين و دنيا فارغ است
چون که اين بتخانه دنيا شکست
مرد حق را جبه و دستار نيست
با بد و نيک جهانش کار نيست
مرد حق خود را بحق پيوسته است
بر سر تخت سما بنشسته است
رو که از اسرار مردان غافلي
مانده اينجا بدام جاهلي
اندر اينجا مانده در قيد تن
چاک کن بر خويشتن اين پيرهن
تو بناز و نعمت و تن پروري
همچو حيوان در شماران خري
از خري خويش گم کردي تو راه
لاجرم گيرند از فرقت کلاه
راه حق دارد اماني نه خطر
اندر او بنشين مکن از خير و شر
راه حق دارد حقيقتها بسي
مرد حق بين اندر او باشد کسي
راه حق رفتند جمع سالکان
چون بدانستند اسرار لسان
راه حق بنموده ام بسيار را
هم تو واقف بر اين گفتارها
در عيان ديد بشناسي مرا
گر شوي واقف بر اين گفتارها
ديد يار ما است در عالم نظام
از نظم او بيابي فيض عام