احتراز از مصاحبت بدان و سعي در مجالست اهل دل

اي پسر زنهار گردبد مگرد
تا نماني در ميان آه و درد
گرد دانا گردتا دانا شوي
نور چشم ديده بينا شوي
گرد دانايان فاضل گرد تو
تا بيابي آنچه ميخواهي از او
اي پسر با اهل دل همخانه باش
با بدان بدنشين بيگانه باش
اين جهان باب بلا بگشاده است
اندرو گنيج بلا بنهاده است
اين جهان انداختست دام بلا
زير او دانه نهان آن دغا
تو نگردي گرد دام و دانه اش
روي ازو گردان مشو افسانه اش
از چنين دام بلا اينجا حذر
زانکه پاره ميکند اينجا جگر
در چنين دامي مرو زنهار تو
بشنو از عطار اينگفتار تو
تا تواني کن حذر از دام دهر
زانکه دارد دانه او آب زهر
بر حذر ميباش از صياد دام
چند گويم با تو اينجا اي غلام
تو شدي صيد و شياطين صيد گير
در چنين وادي بماندستي اسير
دام بسيار است در عالم نهان
ديده بينا است زو واقف بدان
دام در عالم بسي انداختند
دانه جان زير او مي باختند
مردگان ديدم بزير دام پر
کرده جام عمرشان ايام پر
من حذر از دام و دانه کرده ام
با وجود اين در او درمانده ام
زخم خوردستم ز صياد زمان
از چنين زخمي شده خونم روان
برتنم زخمي و بر دل داغ پر
خشک کرده بر تنم تا آبخور
من رميدستم از اين صياد و دام
کرده ام چون بوف در ويران مقام
در چنين ويرانه از صياد شوم
وهم دارم با همه فضل و علوم
اندرين ويرانه قصدم کرده اند
همچو احمد پي بغارم برده اند
گشته ام بيزار از اينحالات دهر
گشته اشکسته زمن اين جام زهر
همچو خلفان نيستم مشغول خويش
رسته ام از زهر و از زنگار نيش
خلق اين دنيا گرفتارند همه
همچو مصلوبان بر اين دارند همه
جمله در دنيا بخود درمانده اند
برسر اين خاکدان سرمانده اند
هرکه در دنيا ندارد درد دين
او برسوائي شده زير زمين
هرکه در دنيا نرفته راه دوست
مرو را نه دين و نه دنيا نکوست
هرکه او دانسته راه خويش را
ميرود تا جنت رب العلا
راهداني کار هر گمراه نيست
هر کسي را راه پيش شاه نيست
راه دانان برده اند اينراه بدوست
روي نادان ديدن اينجا نه نکوست
هرکه در راه خدا دارد قدم
پيش عطار است اينجا محترم
هرکه در راه خدا جان باخته
او خدا را در يقين بشناخته
جان فداي شاه مردان کرده ايم
گوي از ميدان ايمان برده ايم
جان فدا کرديم و جانان يافتيم
زان در اين منزل مکاني يافتيم
جان فدا کرديم و دل درباختيم
تا خداي خويش را بشناختيم
جان فدا کرديم چون شهزاده ها
بيسر و جان يافتيم اينجا خدا
اين زمان در عالم جان آمديم
بر سر اين عهد و پيمان آمديم
گر خوري يک جرعه از جام دوست
ميرساني اين زمان پيغام دوست
همچو من خور شربتي از خون خويش
تا نشاند او ترا در خوان خويش
آمدم در اين جهان بار دگر
جان فدا کرديم اينجا گاه سر
از ره معني به دنيا آمديم
از عيان دوست پيدا آمديم
تو نميداني مرا اي کور دل
زان بماني تا ابد در زير گل
تو چه داني حالت عطار را
والله بالله که ديده يار را
يار را ديدم يقين ديد خويش
در شکستم خانه ويران پيش
چون خدا را در يقين بشناختم
کفر و ايمان را بيکجو باختم