صفت مردان حق

مرد آنست کو بدل بينا بود
در طريقت همنشين ما بود
مرد ميخواهم که چون مردان بود
اندرين ميدان نظر با خود کند
مرد ميخواهم که در مردي رود
نه در اين ميدان بنا مردي رود
مرد ميخواهم در اين ميدان سوار
تابرآرد از دل بيدين دمار
مرد ميخواهم که باشد پاک دين
تا کند عطار بر او آفرين
مرد ميخواهم کزاين دنياي دون
بگذرد از وي بچشم ترزخون
مرد ميخواهم که جان بازد چو من
اسب همت سوي او تازد چو من
مرد ميخواهم که دردين جان دهد
نه بشيطان لعين ايمان دهد
مرد آن دانم که شرعش محکم است
در طريق راه يزدان محرم است
مرد ميخواهم براه مرتضي
تا به بيند او جمال مصطفي
مرد ميخواهم چو خود آزاد و فرد
تابرآرد از دل درياش گرد
مرد ميخواهم که فرد آيد برون
تا کند اين دار گردون سرنگون
مرد ميخواهم که باشد مرد خو
نه چو حيزان گيرد اينجا رنگ و بو
رو که تو مرد چنين ميدان نه اي
همچو گوئي در خم چوگان نه اي
رو که تو در بند من بگرفته جا
خويشتن را کرده از ما جدا
رو که تو را نيست بنياد نکو
همچو حيواني مريد اين گلو
با منت نبود دگر کار اي پسر
چونکه از عالم شدستي بيخبر
با منت حالي در اينعالم نماند
تيغ عزرائيل خواهد برتو راند
بعد از آنت مالک دوزخ عذاب
ميکند اين جاي از بهر ثواب
توبمالک مي سپاري جان خويش
کرده رخنه دراين ايمان خويش
تواز اين دنيا برون رفتي چنين
با ابوالخناس گشته همنشين
تو از اين منزل برون رفتي بغم
عمر ضايع کرده اينجا به کم
تو از اين دنيا نبردي جز عذاب
دل ز سوز تست درآتش کباب
تو بحال خويشتن سرگشته
از طريق شرع چون برگشته
کي شريعت گفت دنيائي نکوست
اوليا را کي چنين آبي بجوست