در بيان آنکه فقر در معني شاهي است

ما فقيريم و ز جورت دردمند
همچو صيدي اوفتاده در کمند
ما فقيرانيم پيش اغنيا
نيست مارا حاجت ايشان روا
ما فقيرانيم و شاهي آن ماست
ديو و جن و انس در فرمان ما است
ما فقيرانيم و سلطاني کنيم
ني مثال اغنيا جان مي کنيم
ما فقيرانيم و سربر خاک راه
نه بکس اميد لقمه نه پناه
ما فقيرانيم و سرگردان دوست
درنگر کين گوي در ميدان اوست
ما فقيرانيم و افتاده بغم
واز جهان و مردمش داريم الم
ما فقيرانيم و سامان نيست مان
درد پر داريم درمان نيستمان
ما فقيرانيم و آندلبر بماست
لاجرم اين جبه تنمان قباست
ما فقيرانيم و کو اهل دلي
تا کند حل بر فقيري مشکلي
ما فقيرانيم و وارسته ز خويش
ديده احوال خود اينجا گه ز پيش
ما فقيرانيم و از زندان خلاص
چو نشيندستيم بنده و مرد خاص
ما فقيرانيم آزاد دو کون
نه خبر از صورت اينجا نه ز لون
ما فقيرانيم و مست و عاشقيم
برسر کوي بلا ز آن ميرويم
دربلا مائيم و حکم ما بلا است
مرد اين ميدان نميدانم کجاست
ما بلاها ز اين جهان پر ديده ايم
اين زمان در گوشه بنشسته ايم
چون بلاي دوست اينجا نعمت است
خوردن او از کمال همتست
همت عطار بگرفته جهان
کور ظاهر بين نمي بيند عيان