گفتار در بيان آنکه فنا مقدمه بقاست

اي پسر اينجا بقاي خويش جو
چون فناي بي بقا نبود نکو
اي پسر بشناس خود را چيستي
واندر اين عالم براي کيستي
اي پسر ميگويمت اينجاي پند
نشنوي پند پدر چون آن لوند
اي پسر يکدم بحال خويش آ
شو به پير منزل دل آشنا
اي پسر تا چند باشي مرده دل
اينچنين مرده دلي اينجا بهل
اي پسر اين نيست حال اهل راز
باب حي خضر کن بر خويش باز
اي پسر از لذت دنيا ببر
کيسه معنيت را پر کن ز در
اي پسر تا چند نازي از جهان
ميبري از وي بصد حسرت چو جان
اي پسر فکر مکان خويش کن
زاين بيان ذکر لسان خويش کن
اي پسر چون زين جهان خواهي گذشت
درتک اين خاکدان خواهي نشست
اي پسر فکري بکن اينجاي تو
پيش ازآن وقتي که گويند واي تو
اي پسر هر چند داري سروري
با کفن ميدان کز اين دنيا روي
اي پسر سلطان دنيا مفلس است
سير ميخواهي ازو بر دار دست
اي پسر دنيا کند زهرت بجام
نعمت خود را کند برتو حرام
اي پسر ديدي سلاطين جهان
بيکفن رفتند بيرون زين مکان
اي پسر ديدي جهان بگذاشتند
تخم عدلي اندرونه کاشتند
اي پسر گر اين جهان در حکم تست
بفکني آخر دراو چون مار پوست
اي پسر در اين جهان پيري بگير
تا شود در آن جهانت دستگير
اي پسر دنيا بد است و فکر او
ترک او گير و بترس از مکر او
اي پسر خود را رها کن از جهان
تا نيفتي در عذاب جاودان
اي پسر دل را بدنيا داده
همچو کوران اندرو افتاده
اي پسر چندين نصيحت کردمت
بر لب آب حياتي بردمت
اي پسر پند فقيران گوشدار
تا شود آسان ترا روزشمار
اي پسر در بند دنيا بند تو
با شياطين است از آن پيوند تو
اي پسر دنيا سر خلقان خورد
زير خاک تيره ني ايمان برد
اي پسر عمرت دراو ضايع مکن
گوش کن پند مرا بشنو سخن
اي پسر اسباب دنيا شوم دان
اندرين ويرانه همچون بوم دان
اي پسر دنيا ترا مغز خر است
همچو مرغي ايستاده بردراست
اي پسر اين لقمه از حلقت بکن
گر ترا چون زهر باشد در بدن
اي پسر با مسخ همخانه مشو
چونکه هشياري تو ديوانه مشو
اي پسر مسخند اهل اين جهان
خويش راآويخته بي ريسمان
اي پسر برخود تو زخمي ميزني
اينچنين زخمي ندارد مرهمي
اي پسر ديدي جهانداران شوم
بهر دنيا گاه سختند گاه موم
اي پسر دنيات خواهد سوختن
دارد اين شعله بسي آفروختن
اي پسر با تو چه گويم کودکي
سينه فرهاد کش را مي مکي
اي پسر گشتي تو مردود دو کون
همچو رانده گشته اينجا دو لون
اي پسر رورا بمردي کن روان
تا چو خضر اينجا بماني جاودان
اي پسر برآستانه نه تو سر
تاج شاهي را از آنخانه بخر
صاحب اين خانه را ميکن سجود
تا نه بيني در تنت آتش چو دود
صاحب خانه ترا داده است جان
برفکن اين صورت خود از ميان
صاحب خانه ترا اندر براست
دولت شاهست با تاج سر است
صاحب اينخانه را نشناختي
خويشتن را دربدر انداختي
صاحب اين خانه جانت ميدهد
در جهان سر لسانت ميدهد
بشنو از من همنشين يار شو
نه زبهر درهمي بيمار شو
تو براي زر بماتم اندري
زار و بيمار جهان ابتري
ماتمي داري ز بهر خويش تو
زان خورد مال ترا اين خويش تو
ماتم تست در جهان شادي ما
زن تو باج اين جهان را پشت پا
ترک کن حب جهان و درد او
کاندر اينجا گه نباشي مرد او
درد داري اندرو بيمايه
زان ندارد ابر دينت سايه
اندر ايندردي بمانده خوار و زار
جهد کن خود را ازين نفرت برآر
اندرين دردي بمانده اي فقير
چون طبيعت نيست اينجا گه بمير
در درون درد رفتي از جهان
برتو دارد صد شرف اينجا سگان
هست حيوان را شرف برآنکسي
کو بيازرد اين دل سوزان بسي
هست حيوان بهتر از آنکس که او
با فقيران کرده اينجا گفتگو