برنياز اينجا سرت برخاک نه
پاي همت برسر افلاک نه
درنياز اينجا تو جان و دل بباز
در درون بوته معني گداز
در نياز ايدوست باشي دردمند
تا نباشد اينجهان بر پات بند
در نياز اينجا نماز دوست کن
فکر مغز صورت اين پوست کن
در نياز اينجا خدا اشناس باش
نه بفعل آن عوام الناس باش
در نياز اينجا شريعت را بدان
تا نباشي همنشين عاصيان
در نياز اينجا تحمل کن بدرد
تا نميري در ميان ناز برد
در نياز اينجا دلا ميباش تو
بذر جودي در کرم ميباش تو
در نياز دردمندان کن نظر
تا ز سر حالشان يابي خبر
در نياز دردمندان حق بود
اندرين دريا بسي زورق بود
در نياز اينجا بيابي کام خويش
وارهي از قيد پا از گام خويش
در نياز اينجا محمد ديد دوست
بهترين آفرينش زان هم اوست
در نياز اينجا علي جان باخته
تا يقين جان جان بشناخته
در نياز اينجا حسين از جان گذشت
مرغ روحش برسر کيوان نشست
در نياز اينجا تمام اوليا
سر نهاده بر سر راه فنا
در نياز اينجا فريدالدين رسيد
چون رخ زيباي جانان را بديد
در نياز ايدل تواني يافت جان
گر کني ترک متاع اين جهان
در نياز ايدل شوي مرد خدا
گر بمشک تن نريزي دوغ را
در نياز اينجا جنان بگرفته ام
راه شيطان را ز خود بربسته ام
در نياز اينجا منم سرباخته
وين لسانرا زآنسر اينجا ساخته
در نياز اينجا شدم داناي راز
لاجرم برخلق گشتم سرفراز
در نياز افروختم شمع جهان
لمعه او شعله آخر زمان
در نيازت داده ام شمعي بدست
تا زتاريکي تواني در گذشت
در نيازت آفتاب قدرتم
بر سرت اينجا لواي نصرتم
در نياز اينجا جهانرا سير کن
هم بقدر خويش اينجا خير کن
در نياز اينجا بري اين گوي را
سوي خمخانه بري اين بوي را
در نيازت داده اند اينجا بهشت
چونکه کردي ترک اين افعال زشت
در نيازي باب دين بگشايدت
مادر گيتي بمردي زايدت
درنياز اينجا شدستي در گداز
با چنين دردي دلا اينجا بساز
در نيازم اينزمان نزديک يار
در چنين حالت شدستم بيقرار
در نيازم پيش ناز دلبران
گر توداري عقل اين معني بدان
در نيازم سرنهم بر پاي او
نيست جز در اين سرم سوداي او
در نياز است پير بينش اي جوان
خيز و سر شيخ صنعانرا بخوان
در نياز است پيش يوسف آن عزيز
عشق پيدا کن اگر داري تميز
در نيازند پيش آن سلطان همه
در حقيقت هم شبان و هم رمه
در نياز است آسمان و هم زمين
پيش ذات پاک رب العالمين
در نياز است هر چه اينجا ديده
تو نياز و اين فنا نشنيده
در فنايند عاقبت جمله بدان
در بقا رو سوره اسرا بخوان