اشاره بر لسان الغيب

ختم سر غيب بر عطار شد
چونکه از خواب گران بيدار شد
ختم کردم بر کتاب غيب خويش
چون دراو ذره نديدم عيب خويش
اين کتاب من شده ختم الکتاب
گر بخوانيش همي يابي صواب
ختم کردم برلسان الغيب من
زآنکه زو بهتر نگفتم يک سخن
سالها ماند بدنيا اين لسان
تير غيب اوست دايم در کمان
سالها ماند بدنيا اين سخن
چونکه او راضيست از سر کهن
عارفان يابند اينجا بهره زو
آب رحمت دارد اينجا گه بجو
گر ترا چشمي است اينجا برگشا
تا به بيني سر لو کشف الغطا
گر ترا چشميست بر من کن نظر
تاشوي واقف بر اسرار بشر
من ترا چشم يقين بگشاده ام
سر اسرار لسانت داده ام
من ترا ايدوست پيغام دلم
بريقين سرت اينجا کاملم
دانش من از کتاب سر اوست
همچو روي احمد مرسل نکوست
دانشي دارم ز احمد در جهان
کرده ام در اين لسان او را بيان
در لسان من ثناي مرتضي است
ظاهر و باطن لقاي مرتضي است
در لسان من علي گفته سخن
اي پسر گر گوش داري فهم کن
گوش کن گفتار شاه اوليا
تا بيابي همچو بيماران شفا
گوش کن تا گوشه جنت دهند
صد هزاران بحر پر رحمت دهند
گوش کن تا عين بينا گرددت
در درون دل هويدا گرددت
گوش کن در گوشه خلوت دمي
تا ز داروخانه يابي مرهمي
گوش کن اي نور چشم و سرجان
آنچه مي گويم ترا در اين لسان
گوش کن گفتار مردان خدا
تا شود دور از سرت اينجا بلا
گوش کن گر هوش داري ذره
واز بيانش گير اينجا بهره
گوش کن گر نوش خواهي کوثرش
گير اين باده ز دست حيدرش
گوش گير و گوش درويشي خويش
تا نماني دردم ز نگار نيش
گوشه گير نوش کن اين جام مي
اينچنين هشيار نادان تا بکي
هر که گوشه کرد خلوتگاه خويش
خويش را کرده خلاص از زهر نيش
هرکه کرده همچو من کنجي مقام
حوريان او را کنند اينجا سلام
تو بزرگ دين مائي در جهان
زنده با مائي وبا مائي عيان
رو فريدالدين از اين خلقان گريز
خاک اين ويرانه را اينجا مپيز
کنج فقري گير و حق بشناس تو
بشنو از من اين سخن را راست تو
چو نشنيدم اين حديث از مرتضي
کردم اين دنياي دون از خود رها
هستي خود را ز خود انداختم
خانه دل را از او پرداختم
در زدم آتش بخرمنگاه کبر
لوح دنيا را کشيدم خط عبر
گرچه در صورت اسيرم هم فقير
گشته اندر دست اين دونان اسير
در يقين سر جانم کن نظر
تا شود روشن دلت همچون قمر
سالها باشم بياران همزبان
در چنين صورت نيابي ام نهان
صورتم را در لسان الغيب بين
اندرين معني دلا با او نشين
بشنو از وي خوش حديثي همچو خود
تا شود روشن ضميرت همچو خور
پاک شو تا پاک بيني پاکباز
در درون بوته تن ميگداز
پاک شو چون زر خالص در جهان
تا نيارندت ببوته بيگمان
زر چو قلبست ميگدازندش بدم
گرتو قلبي دور اينجا از برم