اي پسر بشنو تو سر راز دوست
اينهمه معني که ميگويم از اوست
تو مبين عطار را اندر ميان
کو همي گويد ز اسرار نهان
من درين هستم زبان زار دوست
گر زبان داني در اين معني نکوست
من در اين دير فنا افتاده ام
عارفان را جام معني داده ام
من دراين دير فنا مست ويم
شاهباز قدرت دست ويم
ما فنائيم و بقائيم عيان
آمده از بهر کار اين جهان
تا سلامت تا ملامت تا فقير
اهل بدعت را شده اينجا اسير
باز ايشانرا بچاه افکنده ايم
باب فتح ملکشان برکنده ايم
ما ازين دنيايشان بيرون بريم
در درون هاويه شان افکنيم
زر پرستان کافران مطلق اند
در حقيقت دورمانده از حق اند
تو خدا را مي شناسي از زبان
ليک غافل گشته از ديد جان
تو خدا را مي شناسي در سخن
غافلي از سر اسرار کهن
توز خودبرخيز آنگه حق بدان
تا شوي شايسته روحانيان
در زبان ماشده پنهان ظهور
زآن جهت غرقيم در درياي نور
چشم بگشا گرنه کوراي نجس
ميبرد اينجايت اين آب ارس
عين بگشا نيست کور آن ديده ات
يا مگر چرخيست بر گرديده ات
چشم بگشا در لسانم کن نظر
واز لسان ديگران ميکن حذر
در جهان بنوشته ام گفتار پر
ليک نشناسند خر مهره ز در
در جهان بنوشته اند بهتان و نکر
از بيان و از لسان زيد و بکر
در جهان بسيار ديدستم کتاب
عاجزم اينجا ز شرح آن حساب
در جهان بسيار بشنيدم سخن
از بد و از نيک و ز اسرار کهن
در جهان بسيار ديدم مدرسه
اندر و بس پيرو دنگ و مسخره
جمله از تحصيل ظاهر گشته گيج
ميزنند برخويشتن صد تاب و پيچ
گشته سرگردان وقف ظالمان
در چنين آلودگي دادند جان
از حقيقت ذره واقف نيند
بهر جيفه ظالمان را در پي اند
جاه و منصب دوست دارند چون عوام
مرغ اين حيلت گرفته زير دام
اصطلاح نحو و صرف و هر جهت
نيک دانسته فقير اندر لغت
ليک از علم حقيقت بهره نه
در چنين بحر حياتي قطره نه
از علوم قال اينجا حال نيست
همچو قاروني که اورا مال نيست