تجليات معشوق

گاه ظاهر گاه پنهان در دلست
گاه سردار او شريف و غافل است
گاه مجنونست پيش عاقلان
گاه چون تيريست در سوي کمان
گاه شمشيريست قتل درآمده
گاه دردرياي خون غسل آمده
گاه دوزد بهر خود برخود کفن
گاه چون منصور آيد در رسن
گاه در دريا رود همچون سحاب
گاه بنويسد ز خون خود کتاب
گاه زنجيرم زغم برپا نهد
گاه تاج شاه برسرها نهد
گاه رو چون نوح در دريا نهد
گاه بار خويشتن برخر نهد
گاه ويران ميکند دنيا چو نوح
گاه موسي ميشود او گاه روح
گاه دنيا را کند آرايشي
گاه دوري ميکند آسايشي
گاه ويران ميکند آباد خويش
گاه مرهم مي نهد برروي ريش
گاه در پرده صداي ني کند
گاه چون مستان خم پر ميکند
گاه دست خويش برسر ميزند
گاه ديگر حلقه بردر ميزند
گاه چون احمد بغاري ميرود
گاه صديقش بماري ميزند
گاه چون حيدر در از خيبر کند
گاه در محرابش از خنجر زند
گاه گويد باشهيد کربلا
غسل در خون کن بيا نزديک ما
گاه بنهاده است پاي دار سر
گاه شق کرده بانگشتي قمر
گاه سر را گوي ميدان مي کند
گاه قد سرو چوگان ميکند
گاه يوسف را خريدار آورد
گاه منصوري سر دار آورد
گاه طفل مهد را گويا کند
گاه کوري بي بصر بينا کند
گاه سلطانرا دراندازد ز تخت
گاه مفلس را دهد اينجاي بخت
گاه کنج مسجدي بنشسته است
گاه باب دير را بگشاده است
گاه سنگ مکه بر دل مينهد
گاه غار قدس کهگل ميزند
گاه پير دير را آرد برون
گاه شهر لوط کرده سرنگون
گاه سوزد خرمن هر شاه را
گاه آرد بهر پيري ماه را
گاه بيماري بحکمت نيک کرد
گاه ناداني بعالم پيک کرد
گاه بيمار است شبها تا سحر
گاه مست خواب را خورده جگر
گاه در سير است چون سيارگان
گاه در کنجي نشسته بيزبان
گاه چون يونس بحوتي همنشين
گاه چون موسي بخضري راه بين
گاه در معراج احمد را رفيق
گاه سنگ خاره را کرده عقيق
گاه داده مرتضي را سرغيب
گاه گفته طاهري از کل عيب
گاه دلداري اهل دل کند
گاه از خوني تن او گل کند
گاه با نور دو چشم مصطفي
مي نشيني در مقام کربلا
گاه با عطار خشم آلوده
گاه خونش را ز تن پالوده
گاه با او همرهي در هر بلا
گاه درد او کني اينجا دوا
غير او در منزل او نيست کس
دم ز تو دارد در اينجا همنفس
اي پسر غيري نمي بينم بيا
تا بگويم شرح حال او بيا
غير مي بيني از آن در غيرتي
اندرين تيره مکان در نفرتي
پرده بردار از رخ آن ماه تو
تا به بيني وجه الاالله تو
اي خدا خوان تو خدا نشناختي
خويش را چون جاهلان درباختي
کل شيئي هالک نشنيده
توازو خود را چرا ببريده