اغنيا را نيست از حق بهره
خورده اندر بحر دنيا غوطه
اغنيا را نيست پيش دوست جا
زانکه رفتستند در عين بلا
اغنيا آنند که زر دارند دوست
پيش ايشان جيفه دنيا نکوست
اغنيا آنند که دنياشان خوش است
نعل حب جاهشان در آتش است
اغنيا آنند که شيطانشان سراست
خلعت رد خداشان در بر است
اغنيا آنند که کردند مال جمع
واندر آن مالند سوزان همچو شمع
اغنيا آنند که کمتر از سگ اند
روز و شب از بهر لقمه در تک اند
اغنيا را نيست از دين بهره
کي چشند از آب کوثر قطره
اغنيا غرقند در درياي کبر
خانمان خويشتن کرده چو عبر
اغنيا دارند با هم مکر و کيد
همچو شيطانند اندر بند و کيد
اغنيا موشان کور خانه اند
همچو بوفي پير و ويرانه اند
اغنيا را اي پسر بگذار تو
شو از ايشان در جهان بيزار تو
اغنيا را تو مکن همراز خويش
تا نگردد خاطرت اينجاي ريش
اغنيا کوران مسخ اند در جهان
در چنين کوري بمانده جاودان
اغنيا اندر تب مرگند همه
برمثال آنسگ و گرگند همه
اغنيا چون موش مانده زير دام
چون فرس شان برسر است اينجا لگام
اغنيا در ناله و دردند همه
زير سنگ آسيا گردند همه
اغنيا دان ريشخند عالمند
از زنان بيوه کرد اينجا کمند
اغنيا پيش تو دارند اعتبار
پيش ما باشند کمتر از حمار
اغنيا قوم بدند و بد سرشت
عنصر ايشان مگر شيطان سرشت
اغنيا را پيشوا فرعون بود
پيش بتها بود ايشانرا سجود
اغنيا دين را بدنيا داده اند
زآن بدنيا در حرام افتاده اند
اغنيا را سوي جنت جاي نيست
در حريم وصلشان مأواي نيست
اغنيا همچون سگان ماده اند
در پي جمع ددان افتاده اند
اغنيا با اسب و زين و جامه خواب
قتل ايشانست پيش ما صواب
اغنيا روي از خدا گردانده اند
آيت لوح بتان برخوانده اند
اغنيا محروم درگاه ويند
چونکه شيطانرا فتاده پيرواند
اغنيا را مرگ صيد خود کند
بيخ عمر و جاه ايشان برکند
اغنيا را مرگ و مردن غافل اند
چون بتان مرخويشتن را مايلند
جهل و ناداني و حب اينجهان
ميبرد کس را بدوزخ بيگمان
زينهار از اغنيا دوري گزين
ورنه ميگردي بمالک همنشين
چند گردي تو بگرد اغنيا
روسيه گردي و ديده پربکا
ما ازين قوميم سرگردان خويش
در تحير گوشه ويران خويش
دارم از اينقوم زخم دل بسي
مرهمش ننهاده اينجا گه کسي
آنکسي کو يار جمع بيکسانست
گاه ظاهر گشته او گه بي نشانست
درد ما را او دوا کرده بدم
از دلم برداشته صد بار غم
مرهمي بگرفت عطار ايحکيم
بوده آن مرهم شفاي بس عظيم
چون شفا از درد او من يافتم
روي از خلق جهان برتافتم
باب فتح از پيش خلقان بسته ايم
همچو شاخ گل ز بستان رسته ايم
اين لسانم را گلابي ز آن گل است
نغمه هائي از زبان بلبل است
باغ دارم از برايت ميوه دار
لون لون و رنگ و رنگ و بيشمار
ميوه هاي لون لون او بگير
اي جوان بشنو تو اينجا پند پير
جهد کن در گوشه بنشين چو من
تا رهي از دست مشتي اهرمن
کنج عزلت کرده ام اينجا قبول
کوري چشم حسود بوالفضول
شکر ايزد کرده ام در اينزمان
نيستم همصحبت اين عاصيان
از پريشاني فکنده دورم او
کرده اينجا ناصر و منصورم او
هر دمي صد بار شکر او کنم
نه حساب ساوه و نه ري کنم
با جهان و با جهانداران نيم
ليک اهل الله را اندر پيم
پي بر اهل يقينم بي گمان
داده است دلدار ما را اين بيان
پيرو عطار زآن در پيش شد
اهل معني را بمعني خويش شد
هر که اينجا پيرو مردان شود
بيشکي در روضه رضوان شود
روضه رضوانست جاي اهل دل
تو چرا ماندي در اينجا پابگل
پاي خود درکش قدم در راه نه
گنج معني در دل آگاه نه
تا دهندت روضه رضوان ترا
ليک بايد کرد ترک ماجرا