تجلي حق

يار با ما همنشين و همزبان است
در درون ديده ام عين عيان است
يار چون با ماست ما را نيست غم
نعمتش از جانم اينجا نيست کم
بر سر خوان وييم اينجا همه
نيست ز انعامش مرا اينجا گله
تو چرا داري گله از کار خويش
غافلي اينجا مگر از يار خويش
من نيم بد تو بدي خويش بين
واز سنانت ايندلم را ريش بين
ايندل ريشم بخون پيوسته است
با يکي ز اهل جنون بنشسته است
بردل ريشم نهاده مرهمي
اينزمان دارم ازين مرهم دمي
مرهمي دارم بدان دل از الاه
به بود آن مرهمم از ملک شاه
ملکت شاهي مرازين مرهم است
بي سرانرا اينچنين شاهي کم است
تاج شاهي شه نهاده برسرم
پادشاهان سر نهد پيش درم
پادشاهم در همه روي زمين
نيست با خلق جهانم هيچ کين
پادشاهي کم آزاران کنم
تاج و تخت ظالمان ويران کنم
پادشاه ملک معني گشته ام
سير در وادي مولي کرده ام
در سلوک سالکانم هر زمان
ذکر ايشانست مار ا در زبان
همره سالک منم در راه دوست
شو در اين منزل تو هم آگاه دوست
هرکجا اسرار آري بر زبان
يا بدل مخفيش داري همچو جان
آنمنم درمن نظر کن سوي دل
تا برون آيي دمي از آب و گل
اندران اسرار ظاهر گشته ام
واندرو پيوسته است اين رشته ام
رشته ام پيوسته آل نبي است
رهبر شرعم در اينجا گه علي است
در طريقت محکمم در راه او
در حقيقت محو الا الله او
واله و ديوانه و مست ويم
در مقام نيستي هست ويم
مرتضي رادارم و بشناختم
هستي جان پيش او در باختم
من مريد اويم و شيخم ويست
حب ملک سنجر و ويسم کي است
ما مريد حيدر و آل وييم
مست و حيران واله حال وييم
غير حيدر نيست ما را پيش رو
جان خود کرديم در حبش گرو
هر کسي راهي گرفته سوي دوست
غير راه او ندارم کوي دوست
هر کسي راهي بخود سر کرده اند
واندران راهي چنين سرمانده اند
ره نبرده در رهش واماندگان
گوش کن اين معني از سر لسان