ترک گير آزار و خوش آسوده شو
در حقيقت نور هردو ديده شو
ترک گير آزار مردم بيگناه
تا نباشي همچو شيطان روسياه
ترک گير آزار عطار اي پسر
زانکه زين شيوه نمي يابي ثمر
ترک گير آزار عطار اي لعين
چند باشي بهر قتلش در کمين
ترک گير آزار عطار اي پليد
تا نه بر کوره برندت چون حديد
ترک آزار دل عطار کن
از چنين مستي دلت هوشيار کن
تو چرائي بد بدين پير فقير
چون ورا حيدر شده اينجا امير
توز بهر قتل او پيچيده
رشته بيخ ويش ببريده
کرده با او بسي جور و جفا
چند بيشرمي کني اي بيحيا
درد پر دارم زتو اندر جهان
با هزاران ناله و آه و فغان
مرهم دين مرتضي داده بما
دين جراحتهاي ما کرده دوا
کار تو هيچست و بنياد تو هيچ
در چنين هيچي بماندستي تو گيج
گيج و مسخ و مرتد و بيدين و کور
اينچنين بدبخت رفتي سوي گور
نيست آزارنده را اسلام هيچ
در دو عالم نيست اورا کام هيچ
نيست آزارنده را دنيا و دين
مرگ دارد روز و شب بر او کمين
نيست آزارنده را صورت نکو
در ضلالت مانده است ايواي او
نيست آزارنده را عقبي بدان
بسته از توحيد دارد او زبان
هر که آزار لسان من کند
راس خود را جونسر بي تن کند
هر که مظهر را بيندازد ز دست
تير جباريش از جوشن گذشت
هر که مظهر را کند اينجاي رد
شربت ز قوم دوزخ ميخورد
از دم تيغ خدا گردد هلاک
مظهر ما را ازين خواري چه باک
گر بسوزي و بيندازي ورا
او ندارد باک چون دارد خدا
با خدا کار خود اينجا گه بکن
ورنه اين شاخت ندارد هيچ بن
تو چرا با حق کني اينجا نزاع
ميکني گويا تو رضوان را وداع
باخداي خويش داري داوري
لاجرم از سگ در اينجا کمتري
هرکه برحق گشت عاصي واي او
بيشکي دوزخ بود مأواي او
هرکه او برگشت عاصي در جهان
تو ورا آزاد از دوزخ مدان
ترک کن اينکار و ديگر دم مزن
تا نگوئيمت که هستي کم ز زن
ترک کن آزردن مرد خدا
نيست در کل مذاهب او روا
آنکساني که بدي کردند رفت
اينزمان در سوزش نارند تفت
در جهان برخويشتن آتش زدند
اينچنين مردم در اينعالم ردند
از بدي کردن نگردي نيکنام
گر کني حکم ازهري تا ملک شام
از بدان مردان حق بگريختند
با رفيقان نکو آميختند
از بدي ميکن تو پرهيز تمام
تا کني در عالم علوي مقام
مرد حق را نيست اينجا باششي
نه براي مرغ حرصش پاششي
مرد حق از دام و دانه فارغست
ظاهر و باطن درونش خالقست
ايشده غافل ز خود از دوست هم
کي بيابي راه در سوي حرم
در ره جانان ز سر بگذشته ايم
با شهيد کربلا پيوسته ايم
اي پسر از حال ما غافل مشو
تا رهي از کهنه و يابي تو نو
اندر اينجامنکر مردان مباش
تا نباشي کمتر از کلبان بلاش
منکر مرد خدا ملعون بود
عاقبت جايش تک گردون بود
گرتو مردي پيروي شرع کن
بشنو از پير طريقت اين سخن
از حقيقت دوست را بشناس تو
دور کن از پيش خود وسواس تو
پيش يار خويشتن بنشين دمي
تا نهد بر درد ريشت مرهمي
پيش يار خويشتن بنشسته ايم
در بروي خلق عالم بسته ايم
يار ما را تا پناهي داده است
باب فيضش بر رخم بگشاده است
يارم اينجا از بدان کرده خلاص
گفته اي عطار هستي مرد خاص