نکوهش بدي با مردم

در بدي کمتر کني اينجا نشست
تا نيفتي همچو ماهي زير شست
در بدي اسود شود رويت يقين
دور گردد از تو هم اسلام و دين
دربدي گم ميکني اينراه تو
مي در افتي در درون چاه تو
در بدي زنهار دست خود مزن
تا نماند پاي و دستت در رسن
در بدي ننهي تو اينجا هيچ گام
تا نيفتي همچو وحشي زير دام
در بدي کردن ز رحمن شرم دار
گر هميخواهي که يابي باز يار
در بدي کس را نبوده هيچ کام
گرچه دارد کوس شاهي سوي بام
در بدي کردن شوي در نار تو
مي نيابي لمعه ديدار تو
در بدي ماني هميشه نزد نار
هيمه پوسيده گي بيند بهار
در بدي کردن سيه بختي شوي
در شي نه لايق تختي شوي
در بدي کردن نباشي يکجهت
تابرآيد ماه دولت از جهت
در بدي کردن شوي اينجا هلاک
نفرتي يابد زتو ناپاک خاک
در بدي نه حق نه ايمان نه عيانست
نه تن و گفتار و نه جان ولسانست
نه حقيقت نه طريقت نه مجاز
همچو مجرم سوي آتش در گداز
در گداز است او که نشناسد يقين
سوي دوزخ ميکشندش در زمين
در گداز است او که حق نشناخته
در بديها خويش را در باخته
در گداز است از بدي روي زمين
کي شود خالص باين سوزش يقين
در گداز است آنکه ناپاکي در اوست
اين گدازش پيش دانايان نکوست
خويش را بگذار تا پاکي شوي
در ره مردان حق پاکي شوي
خويش را بگذار ورنه سوختي
آتشي بد بهر خود بفروختي
دانشت داري که پاک از بد شوي
واز من اين پند و نصيحت بشنوي
هست دانش تا نرنجاني کسي
نان دهي بهر خدا اينجا بسي
دانش اينست پيش عطار اي پسر
عمر خود را کن در اين دانش بسر
دانشت ترس خدا و رحم خلق
گوشه عزلت بيک پاکيزه دلق
انبيا رفتند در پاکيزگي
ترک کردستند اينجا نازکي
نازک دنيا شدستي در بدي
پيش حق دانم که کمتر از ددي
در بدي کردن نگردي نيکنام
چون نه مرغ زيرکي افتي بدام
اين بديرا نيست قربي پيش دوست
باتو ميگويم که اين بس نانکوست
نشنوي تو پند پير خويش را
لاجرم از رنج کي يابي شفا
چند گويم باتو از آرار ترک
ميکني اين ترک اندر پيش مرگ
اينچنين ترکي ندارد هيچ سود
مانده در جهل خود کور و کبود